
چندخطی دربارهی امید
مقدمه
یکی از ویژگیهای ما انسانها اینه که یه چیزی رو تا حد نابودی کامل میکشونیم، بعد باز دوباره همین ما انسانها به فکر درست کردناش میافتیم. مثال؟ تا دلت بخواد مثال هست! مثلا محیط زیست رو در نظر بگیر. با شکار کردن و از بین بردن محیط زیست یه سری از جانوران، عملا به مرز انقراض کشوندیمشون؛ الان اما داریم ازشون محافظت میکنیم. الته اگه این محافظته توی ایران باشه بیشتر شبیه یه جوکه. گورخرهایی که “زندهگیری” کردند یادتونه؟
حالا محیط زیست رو از نظر بگیر، شبکههای اجتماعی رو در نظر بگیر. انقدر غرق میشیم توی اینستاگرام که نه تنها از کارامون عقب میافتیم؛ که دیگه حالمون از خودمون و اینستاگرام و هرچی فالور و فالویینگه بههم میخوره. بعد میگیم: «اینستاگرام بدترین شبکهی اجتماعیایه که وجود داره»، «پر از پیجهای زرده»، و به فکر بایکوت کردناش میافتیم. عزیزم، اکسپلورر اینستات رو باز کن؛ اون “تویی”. به پیر، به پیغمبر، هیچچیز به خودی خود بد نیست.
اینا رو گفتم که برسم به اینجا، و بگم چندسال پیش همین حسی که به اینستاگرام وجود داره به ایمیل وجود داشت. میگفتیم: «این ایمیل و ارتباط دیجیتالی ما رو از نامه زدنهای سنتی و باصفا دور کرده(پربیراه نیست این حرف)»، «الان همه سرشون توی Inbox ایمیلشونه»، و جملاتی مشابه. الان اما با وضعیتی که با اینستاگرام داریم، دلمون لک میزنه برای ایمیل زدن؛ لااقل من یکی که خیلی دوست دارم این کار رو. بههرصورت کار به جایی رسیده که افرادی که وقت برای ایمیل و وبلاگ و موارد مشابه وقت میذارند، مشخصا آدمهای باحوصلهتری هستند. خب، فکر میکنم مزایای معاشرت با اینجور آدمها رو نمیشه نادیده گرفت.
از بخت خوبام، دوستی دارم که هرازگاهی یکیدوتا ایمیل بینمون ردوبدل میشه. برای من که لذتبخشه. توی آخرین ایمیلی که برام نوشته بود، حرف به جایی رسیده بود که گفته بود: «…و خیلی مراقبم که امید از دست نره…». و اینجاست که این پست شروع میشه.

همینجوری عشقی. والپیپر فعلی سیستمام.
باز شدن پای «فهیم عطار» و «مسعود بهنود» به قضیه
نوشتههای فهیم عطار خیلی قویه. فکر میکنم یکی از علتهاش این باشه که با یه خاطره یا یه موضوع عامهپسند شروع میکنه، و در ادامه چیزی رو که میخواد بگه میگه. آخر نوشتهاش هم این خاطره و این موضوع اصلی رو به هم وصل میکنه و نتیجهگیری. توی یکی از نوشتههای اخیرش گفته بود: «من مثل مسعود بهنود با همه چیز خاطره دارم». که خب از نوشتههاش مشخصه. تا یادم نرفته بگم این پیج اینستاگرام فهیم عطاره.
حالا من هم مثل فهیم عطار که مثل مسعود بهنوده هستم! منتها با این تفاوت که هرکی هرچی بگه من یاد یه فیلم یا یه نقلقول میافتم. انصافا جا نداره، ولی راه دوری نمیره اگه بابت این همه فیلم دیدن ازم یه تقدیر و تشکری بشه.
وقتی ایمیل این دوست عزیز رو در مورد امید خوندم، اول فکر کردم منظورش باید نگران سلامتی خوانندهی «تو محشری» بودن باشه(هارهارهار)، بعدش اما دیدم فکر اولام چیزی بهجز یک فکر تباه و Wasted نبوده. بلافاصله یاد چهارتا چیز افتادم: کتاب «من او را دوست داشتم»، فیلم «رستگاری در شاوشنگ»، فیلم «هفت»، و یه چیزایی در مورد امید که قبلا توی ذهنام میچرخید واسه خودش و قصد داشتم بنویسمشون.
پیش به سوی نقلقولها
این نقلقولهایی که اینجا مینویسم واقعا پرمغز هستند. لااقل برای من به اندازهای جذاب بودند که تو ذهنم حک شدند. با کتاب «من او را دوست داشتم» از «آنا گاوالدا» شروع کنیم.
[qut]زندگی حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی نادیدهاش میگیری، حتی وقتی نمیخواهیاش از ناامیدیهای تو قویتر است. از هر چیز دیگری قویتر است. آدمهایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشتند، دوباره زادوولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانههایشان را دیده بودند؛ دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیشبینیهای هواشناسی به دقت گوش دادند، و دخترهایشان رو شوهر دادند. باورکردنی نیست، اما همینگونه است.[/qut]

آنا گاوالدا.
شاید تمام چیزی رو که من میخوام بگم، ایشون گفته باشه. نمیدونم امیده که باعث میشه عادت کنیم، یا اول عادت میکنیم بعد امید رو پیدا. در هر صورت همهچیز دستبهدست هم میدند و باعث و بانی چیزی میشند به اسم ادامه دادن. احمقانهست اگه بگیم ناراحتیها و گرفتاریها نباید باعث صدمه خوردن ما بشند. اصلا باید ضربه بخوریم تا یه چیزایی دستگیرمون بشه. ناراحتیها رو باید با تکتک سلولها قبول کرد؛ که بشه از پسشون براومد. اما وقتی اون روزها تموم شد، به قول خانم گاوالدا زندگی با قدرت از راه میرسه، چنان آدم رو درگیر خودش میکنه که کمتر به مشکلاتی که از سر گذروندی فکر میکنی.
…
نقلقول بعدی مربوط میشه به فیلم «هفت». چندوقت پیش با حسین قربانی درباره فیلم هفت اینجا نوشتیم. توی این فیلم کاراگاه «سامرست» یک دید منفی نسبت به امید و ادامهی زندگی داره. این دید منفی از سالها تجربه توی پروندههای جنایی میاد. در حقیقت سامرست از بشر خسته شده و بریده. اما واقعیت اینه که هرچقدر خسته و بریده باشیم، بازم این زندگی و امید از یه جایی سر در میاره(البته استثنا هم وجود داره).
در سکانسی از فیلم، سامرست با ناامیدی تمام خطاب به همکارش این رو میگه:
[qut]دلم میخواست هنوز هم میتونستم مثل تو فکر کنم(امیدوار باشم به اجرای عدالت). ما فقط هرچی دستمون میاد جمع کنیم به این امید که بتونیم توی دادگاه ازشون استفاده کنیم. توی یه جزیرهی دورافتاده الماس جمع میکنیم؛ به این امید که یه روزی از اون جزیره نجات پیدا میکنیم. خیلیها بدون اینکه بتونند انتقامشون رو بگیرند مردند.[/qut]

سکانس مربوطه.
…
نقلقول آخر از فیلم «رستگاری در شاوشنگ»ـه(نمیدونم ـه نوشتن درسته یا نه). یه چیز بیربط بگم همین اول کار. من هیچوقت نمیتونم درک کنم چرا این فیلم باید رتبهی اول رو در اختیار داشته باشه. نه که بد باشه ها، اصلا. خیلی هم عالی و خوشساخته. اما انصافا فیلمهای بهتر زیادی وجود داره. خب، حالا که نق زدم برم سر اصل مطلب.
نکتهی جالب اینه که این نقلقول و دیالوگ رو بازم آقای «مورگان فریمن» میگه. توی این فیلم نقش مکمل رو داره که انصافا بازیش هم خیلی خوبه. توی یه سکانس وقتی زندانیها دارند غذا میخورند، یکی از زندانیها(همین آقای فریمن) برمیگرده میگه:
[qut]بذار یه چیزی رو برات روشن کنم رفیق. امید چیز خیلی خطرناکیه. امید میتونه یه نفر رو دیوونه کنه. اینجا-زندان-به دردت نمیخوره. بهتره به چیزی که گفتم عادت کنی.[/qut]

سکانس مربوطه. مورگان فریمن در نقش «رد باتلر».
آخرش
امید چیز خوبیه. امید آخرین چیزیه که میمیره. امید آخرین سنگر بین ما، و چیزیه که اگه این سنگر از بین بره خواهیم شد. حقیقتی که این خوب بودن امید رو تبدیل میکنه به خیلی خوب، اینه که بیشتر وقتها خودش از یه جایی سر در میاره؛ از جایی که بهش فکر نمیکنی(این رو از من قبول کنید). خیلی وقتها هست فکر میکنی که بریدی، اما اگه یکم مدارا کنی، یکم کج دار و مریز طی کنی، میبینی با بریدن خیلی فاصله داشتی. به قول آقای «دیکاپریو» توی فیلم «بازگشته»:
[qut]وقتی طوفان میشه، اگه به شاخههای درخت نگاه کنی، حاضری قسم بخوری که از پا درمیاد. اما اگه به تنهاش نگاه کنی، استقامتاش رو خواهی دید.[/qut]
آقا چقدر نقلقول آوردم. مطلب اینکه باید یه چیزی باشه که بکشدت ببردت جلو. این رو که میگند زندگیات رو به هدف گره بزن نه به آدمها، خیلی قبولاش ندارم. میدونی؛ یه جایی میرسه که خالی میشی از انگیزه و هدف و آرمان و آرزو و هرچی که هست. باید قلاب بندازی به یک نفر.
دیدگاهها
برای این نوشته دیدگاهی وجود ندارد.