
معرفی فیلم «مورد عجیب بنجامین باتن»؛ وسوسهبرانگیز
فیلم «مورد عجیب بنجامین باتن» هفتمین فیلم دیوید فینچر، و یکی از فیلمهای خوبیه که دیدم. به نظر من هر چیزی که با بحث زمان سروکار داره، موضوع جالبیه. دلیلاش اینه که خود زمان یه موضوع خیلی جالبه.
توی این پست خواهید خوند:
- خلاصهی داستان
- دیدگاه من
- دیدگاه حسین
- نقلقولها
خلاصهی داستان
داستان از جایی شروع میشه که یک زن مسن و در حال مرگ، از دخترش میخواد دفترچهی خاطراتی رو برای خودش و اون بخونه. این دفترچه خاطرات متعلق به مردیه به اسم «بنجامین باتن».
دیدگاه من
کنترل و مدیریت زمان یکی از وسوسهبرانگیز و چالشیترین موضوعاتیه که باهاش مواجهیم. این خودش چندتا دلیل داره:
- زمان هم مثل خیلی از چیزهای دیگه محدوده. ما معمولا به چیزهای محدود توجه بیشتری نشون میدیم.
- چند ثانیه به این فکر کنید که اگه بتونیم روش کنترل داشته باشیم…؛ چه قابلیتهایی که در اختیارمون نمیذاشت. منظور من از کنترل، کنترل روی گذشته، روی آینده، روی اینکه چجوری رد بشه، و اینجور چیزاست.
ایدهی این فیلم که بر اساس یه داستان کوتاه از «فرانسیس اسکات کی فیتزجرالد» گرفته شده، به مورد دومی که گفتم میپردازه. اینکه شرایطی بهوجود بیاد که بتونیم تعیین کنیم کِی در چه زمانی باشیم. بازم حرفم رو تکرار میکنم؛ فقط به این فکر کنید که با داشتن این قابلیت چه کارهایی که نمیشد انجام داد… . البته حرف من کمی فراتر از مفهوم این فیلمه. یعنی فکر کنید قدرت تصمیمگیری داشته باشید که در سن ۲۵ سالگی، در چه زمانی باشید، در سن ۶۵ سالگی در چه زمانی… . اگه در کودکی احساس پیری کنی، و در پیری سرزنده باشی. در حالی که دنیادیدگی یک فرد ۶۵ساله رو داری، اما بلندپروازی یک فرد ۲۵ساله رو داشته باشی… . گاهی وقتها که سرم از اینجور افکار داغ میشه برمیگردم به دنیای قابللمستر خودمون، و به این فکر میکنم که چقدر زمان برای فکر کردن به زمان هدر دادم.

آقای کِیک.
فیلم رو خیلی دوست دارم. چهار یا پنجبار دیدماش. در کل از فیلمهایی که یه داستانی رو روایت میکنند خوشم میاد. این فیلم هم حداقل از دوتا داستان اصلی تشکیل شده: داستان آقای «کِیک»(ساعتساز)، و داستان بنجامین باتن. علاوه بر این فضا و زمان فیلم رو هم دوست دارم. من از تاریخ(گذشته)، زمستون، و دریا خوشم میاد. زمان فیلم اغلب در گذشته است؛ کمی از جنگ جهانی اول، کمی از جنگ جهانی دوم؛ و همینطور تا به زمان حال. قسمت زیادیش توی دریا و برف و بارونه. خب پس میتونه فیلم مورد علاقهی من باشه👍

از سکانسهای مورد علاقهام.
یکی از چیزهایی که همیشه بهش فکر میکنم، همین رابطهی علت و معلوله که سر جریان تصادف «دِیزی» توی فیلم هم بهش پرداخته شد. از نظر من هیچچیز تصادفی نیست. اینکه ما دلیل یه سری چیزها رو نمیدونیم نباید باع بشه که تصادفی قلمدادشون کنیم. بعضی وقتها هست که هرچی فکر میکنیم نمیتونیم یک توجیه منطقی رای اتفاقی خاص پیدا کنیم. خب این یعنی ما دانشمون نسبت به اون مساله کمه؛ نه چیز دیگهای. یادمه یهبار با یکی از اساتید در مورد همین حرف میزدیم. با همدیگه همعقیده بودیم، منتها یهجا برگشت گفت من خیلی خوششانس بودم که دوستان خوبی دارم. گفتم خب این مشخصه علتاش؛ شما یه آدم خوب بودیم که تونستین بقیهی خوبها رو دورتون جمع کنید.
از مدلی که این قضیه رو توی فیلم نشون داد خیلی خوشم اومد. اینکه اگه زمان یکی از اون اتفاقات تغییر میکرد، دیزی تصادف نمیکرد. مثلا من اگه این پست رو الان، که ساعات اولیهی جمعه است، منتشر کنم، ممکنه یه سری اتفاقات رخ بدند که متفاوت باشند از حالتی که این پست رو شنبه منتشر کنم. فکر کنم دنیای موازی هم همین باشه، به این صورت که من توی یه دنیای دیگه این رو شنبه منتشر میکنم و خب عواقب خودش رو داره. البته مطمئن نیستم راجع به این موضوع، ولی درهرصورت موضوع خیلی جالبیه.

یکی دیگه از صحنههای مورد علاقهام؛ وقتی که آرامش شب رو در کنار آروم تکون خوردن کشتی نشون داد، و بعد دوریبن دوباره به هتل آروم نیمهشب برگشت.
در آخر باید بگم این فیلم از فیلمهای مورد علاقهی منه و هرازچندگاهی اون رو میبینم. به نظرم امتیازش میتونست یه چنددهمی بیشتر باشه.
دیدگاه حسین
[qut]باز هم به بررسی یه فیلم دیگه رسیدیم و من باز هم میخوام فقط از یه زاویه دید، که طبیعتاً زاویه دید خودمه براتون بگم.
اول از همه من این فیلم رو ندیده بودم. اولین بار بود که تماشا میکردم ولی از کلیت ماجرا خبر داشتم. یعنی میدونستم که داستان کلی در مورد آدم عجیبیه که به جای پیر شدن، جوون میشه. روند رشدش معکوسه و در طول فیلم سعی کردم حواسم به این باشه که فیلم از حد همین ایدهی یه خطی فراتر رفته یا نه!
به نظرم کل ایده خیلی جذابه و آدم کنجکاو میشه بدونه چطور چنین اتفاقی ممکنه؟ چطور قراره یه نفر روند عکس همه رو طی کنه و این روند برعکس، چیزی رو تغییر میده؟[/qut]
[qut]کل فیلم کنایه از اینه که زندگی گاهی از جایی شروع میشه که فکر میکنیم تموم شده. مثل وقتی که خود بنجامین به دنیا اومد و پدرش، زنش رو از دست داد و بچهاش رو هم از خودش روند. درون زنی که توی نوانخانه، بنجامین رو قبول کرد، چه چیزی بود که توی پدر خودِ بنجامین نبود؟ پدر بنجامین، شاید به این خاطر که فکر میکرد زندگی تموم شده و دیگه آخرشه، شروعش رو پس زد. قبول نکرد و حتی بچه خودش رو دور انداخت.
وقتی دیزی تو پاریس تصادف کرد و دیگه توانایی رقصیدنش از دست رفت هم همین پایان و یا تصور پایان تکرار شد. دیزی خودش رو در پایان راه میدید و حتی دوست نداشت کسی در این وضع ببیندش. این روند بازی با آغاز و پایان رو دوست دارم. توی اجزا فیلم بیرون میزنه و خودش رو نمایان میکنه. اصلاً نماد مرغ مگسخوار برای همین ساخته شده. حتی به مرگ هم به عنوان یه پایان و ته نگاه نکرده. برای همینه که بعد از مرگ مرغ مگسوار ظاهر میشه، گیرم وسط دریا هم باشیم.[/qut]

خانم «کوئینی»، زنی که مسئولیت مادری بنجامین رو به عهده میگیره.
[qut]توی زندگی ما پره از این پایانها و شروعها. پر از وقتهایی که ما فکر میکردیم دیگه ته خط هستیم و نبودیم. چند بار به ته خط رسیدیم؟ برای من اولین ته خطم وقتی بود که املا شش شدم. فکر میکردم دیگه تمام شد. من به ته خط این زندگی رسیدم و زندگی من در هفت سالگی تمام شده. سال بعدش هم املا همین نمره رو آوردم. باورم نمیشد. اما بار دوم تصور بار اول را نداشتم. چند بار دیگه به آخر خط رسیدم و در واقع فکر میکردم به آخرش رسیدم و نرسیده بودم.
پ.ن: همیشه از املا متنفر بودم. اما خداییش همون دو باری که در بالا اشاره شد، نمره پایین گرفتم. به این برکت راست میگم.[/qut]

«دِیزی».
نقلقولها
[qut]آقای کیک، ساعتساز: من عمدا ساعت رو جوری ساختم که به عقب بچرخه؛ تا شاید پسرانی که در جنگ از دست دادیم زنده بشند و به خونه برگردند، کشاورزی کنند، کار کنند، بچهدار بشند، یک زندگی کامل و طولانی داشته باشند. شاید پسر من هم دوباره به خونه برگرده…[/qut]
[qut]مرگ یه مهمون عادیه، آدمها میان و میرند.[/qut]
[qut]نذار بهت بگند با بقیه فرق داری.[/qut]
[qut]+اگه بهت میگفتم هرروز دارم جوونتر میشم چی میگفتی؟ -برات متاسف میشدم. چون باید شاهد مرگ همهی اونایی باشی که دوستشون داری.[/qut]
[qut]اولین باری بود که یه زن من رو میبوسید. چیزی نیست که بشه فراموشاش کرد.[/qut]
[qut]هرشب همدیگه رو میدیدیم، هرشب توی اتاق همیشگی بودیم؛ اما هربار برامون تازگی داشت.[/qut]
[qut]+خیلی چیزها رو تجربه کردم. -پس رنج کشیدی… . لذت هم بردی؟ +قطعا. -همین رو میخواستم بشنوم.[/qut]
[qut]زندگیمون بر اساس فرصتهامون تعریف میشه؛ حتی اون فرصتهایی که از دستشون میدیم.[/qut]
[qut]برای کاری که انجام دادناش ارزش داره هیچوقت دیر نیست؛ که کسی بشی که میخوای. هیچ محدودیت زمانی وجود نداره، هروقت خواستی شروع کن. میتونی تغییر کنی، میتونی همینجوری که هستی بمونی؛ هیچ قانونی برای این چیزها وجود نداره. امیدوارم با آدمهایی آشنا بشی که زاویهی دید متفاوتی دارند. امیدوارم طوری زندگی کنی که بهش افتخار کنی، و اگه فهمیدی که اینطور نیست؛ امیدوارم قدرتاش رو داشته باشی که همهچیز رو از اول شروع کنی.[/qut]
[qut]-بنجامین، من الان دیگه یه زن پیرم. +یه چیزایی هست که هیچوقت نمیتونی فراموششون کنی…[/qut]
[qut]بعضیها به دنیا میاند که کنار رودخونه بشینند، بعضیها رو صاعقه میزنه، بعضیها گوشی دارند برای شنیدن موسیقی، بعضیها هنرمندند، بعضیها شنا میکنند، بعضیها از دکمهها سردرمیارند، بعضیها شکسپیر رو میشناسند، بعضیها مادر هستند، و بعضیها میرقصند.[/qut]
دیدگاهها
برای این نوشته دیدگاهی وجود ندارد.