
من، خودم، و رضا-وقتی واقعا دلتنگی
نه که بگم تا قبل از دوران دانشجویی توی یه شهر دیگه با دلتنگی غریبه بودم، نه؛ اما اینجوریش رو تجربه نکرده بودم. من همهجور دلتنگیای رو تجربه کردم. اگه بخوام دلتنگی رو از نظر کمی و کیفی ببینم، دلتنگی توی شهر غریب و دور از خانواده بیشتر از نظر کمی خودش رو نشون میده. شاید خیلی عمق نداشته باشه، اما وقتی طولانی میشه، وقتی چندماه خانواده رو نمیبینی، فشار بهت میاد. منظورم از کمی اینه.
این فشار، ناخودآگاه چشمات رو به خیلی چیزها باز میکنه. پدرم به واسطهی شغلاش دور از خونه است. بارها شده وقتی تلفنی حرف میزنیم، چندین بار میگه «چه خبر»، یا چندین بار سراغ یکنفر رو میگیره. اینجور وقتها با خودم میگفتم چرا باید یه سوال تکراری رو بپرسه؟
چندوقت پیش به خودم اومدم و دیدم دارم برای چندمین بار توی یک تماس تلفنی با خونه سراغ یه نفر رو میگیرم. دلتنگی چیز عجیبیه. یکم احساس پدرم رو درک کردم. همیشه میگم وقتی چیزی رو تجربه نکردیم، نباید خیلی راجع بهش حرف بزنیم. شاید خوب بفهمیماش؛ اما لامصب تجربه چیز دیگهایه.
تگها
نوشتههای مشابه
برای این نوشته، نوشتهی مشابهی وجود ندارد.
رضا جان
سلام
1- این یادداشت رو چطور ندیده بودم؟ نمیدونم. ولی حالا که خوندم بیا کمی در مورد دلتنگی حرف بزنیم.
2- توی پاراگراف اول، اولین چیزی که به ذهنم رسید، کلمه «مهاجرت» بود. عبارتی که همه برای خروج از کشور استفاده میکنند، اما در واقع خود تو، الان مهاجری. نه؟
3- این تجربه کارهایی که پدر میکرد و ما الان میفهمیم، را در موارد دیگری هم تجربه کردهام. قضاوت نکردن یک چیز خوب داشته باشد، همین است که روزی که دچار همان رفتار شدیم، ناراحت نمیشویم از قضاوت نابجا.
4- دل ما هم برای شما تنگ شده، حالا گیرم که از نزدیک ندیدمت. اینم هست.
موفق باشی
سلام حسینجان.
1. بزنیم حسین عزیز.
2. آره همینطوره. من واقعا دوست داشتم شرایط شهر خودمون هم مثل تهران بود. مهاجرت از شهرهای کوچیک به شهرهای بزرگ در کنار مزایایی که داره معایبی هم داره. البته گاهی این تفاوتها واقعا اجتنابناپذیره و توی یه سری موارد شهرهای کوچیک هیچوقت نمیتونند با کلانشهرها رقابت کنند. بحث مفصلیه در کل…
3. و شاید هیچوقت هم نفهمیم… .
موافم باهات.
4. مخلصیم حسینجان. دل به دل راه داره. ممنون که وبلاگ رو دنبال میکنی.
مخلصیم.