
معرفی فیلم The Social Network؛ هیجانانگیز و انگیزهبخش!
تا یادم نرفته بگم که عنوان این سری پستها کاملا سلیقهی منه. این رو از این جهت میگم چون ممکنه خیلیها باهاش ارتباط برقرار نکنند. به عنوان مثال، همین پست. احتمالا اگه کارتون مربوط به حوزهی نرمافزار نباشه، یا به این حوزه علاقهای نداشته باشین، نه تنها این فیلم براتون هیچ هیجانی نداره؛ که اصلا شاید حوصلهی یکبار دیدناش رو هم نداشته باشین!
توی این پست، حسین قربانی و من قصد داریم هشتمین فیلم آقای «فینچر» رو معرفی کنیم. به عنوان فردی که رشته و شغلاش نرمافزاره، واقعا اف بر من که این فیلم رو ندیده بودم. دقیقا مشخص نیست چه مرگم بوده، که با این که میدونستم همچین فیلمی وجود داره نرفته بودم سمتاش. اینجاست که یکبار دیگه باید ممنون این فیلمبینی مشترک با حسین باشم.
روال معمول این سری پستها این بوده که توشون خلاصهی داستان، دیدگاه حسین و خودم، و چندتا نقلقول خوب از فیلم رو میاوردم. از این پست به بعد قصد دارم یکم به حواشی فیلم هم بپردازم(چه فعل باکلاسی:دی). منبع و مرجع این حواشی سایت IMDB خواهد بود، که من فقط به فارسی ترجمهشون میکنم. پس میشه:
- خلاصهی داستان
- دیدگاه حسین
- دیدگاه من
- نقلقولها
- حواشی
خلاصهی داستان
توی یک شب پاییزی در سال ۲۰۰۳، «مارک زاکربرگ» دانشجوی دانشگاه «هاروارد» شروع میکنه به کار کردن روی یک ایده؛ درست کردن یک وبسایت برای انتخاب اینکه کدوم دختر خوشگلتر، یا به اصطلاح هاتتره. پیادهسازی این ایده، زاکربرگ رو با محرومیت ششماهه از دانشگاه مواجه میکنه. استقبال چشمگیر دانشجویان از این ایده، یک ایدهی بزرگتر رو توی سر زاکربرگ میاندازه که به نوعی نسخهی کامل ایدهی اولیه است.
دیدگاه حسین
[qut]توی رنکینگ شخصی بنده، فیلم شبکه اجتماعی در رتبه ششم از فیلمهای دیوید فینچر قرار داره. در مورد رتبه بندی کمی جلوتر توضیح بیشتری میدم اما همین قدر بدانید و آگاه باشید که این فیلم جزو اولین انتخابهای من از لیست ده تایی فیلمهای فینچر نیست. اما چرا؟
فیلم از لحاظ جوایزی که برده خیلی موفق بوده، هم گلدن گلوب برده (بهترین فیلم درام، بهترین کارگردان، بهترین موسیقی متن، بهترین فیلمنامه) و هم توی اسکار (بهترین موسیقی متن، بهترین تدوین و بهترین فیلمنامه اقتباسی). به نظرم بخشی از موفقیت فیلم به فضای اجتماعی اون زمان وابسته بوده، فیس بوک در زمان ساخت فیلم خیلی روی بورس بوده و مثل الان اعوان و انصار زیادی مثل واتس آپ و اینستاگرام و غیره نداشته.[/qut]
[qut]اگر شهرت روزافزون مارک زاکربرگ در اون سالها رو مد نظر قرار بدیم، طوری که چهره سال از دید مجله تایم هم شناخته شد و توجه بسیاری به خودش و شبکه اجتماعی که تولید کرده بود، جلب کرد. این حواشی خارج از فیلم روی چهره فیلم هم تاثیر گذاشته بود.
چهرهای که فیلم از زاکربرگ نشون میده یه نابغه است، یه نابغه کامپیوتر که همه چیز در اولویت دوم هستند براش، به جز کامپیوتر و شبکه اجتماعی که تولید کرده. راستش رو بگم؟ من با این تصویر نابغه مشکل دارم. سعی دارم به این نابغه وجه انسانی بدم. زاکربرگ اونقدر که در فیلم نشون میده، در ارتباطش با جنس مخالف ناشی نیست. اونقدر که در فیلم نشون میده، خفن دنیای کامپیوتر نیست. انقدری که در فیلم نشون میده، بیزینس من نیست. همه اینها هست و هیچ کدوم نیست. حرفم اینه که در نهایت این شخصیت پردازی کمی نیازمند چکشکاریه تا تبدیل به بت نشه.[/qut]

مارک زاکربرگ روی جلد مجلهی Time. سال ۲۰۱۰.(عکس اصلی از timeinc.net)
[qut]موسیقی متن فیلم رو تنها به خاطر اینکه اسکار برده بود، جداگانه دانلود کردم و بهش گوش سپردم. موسیقی مورد پسندم نبود و با بخشی از اون میتونستم کله بزنم، اما فی الواقع جزو موسیقی دارک امبینت هست که از ریتمهای تکرار شونده برای ایجاد ترس و وحشت استفاده میشه. من که اهل موسیقی نیستم، اما خیلی خیلی خوب میشد اگر کسی بود که این داستان تفاوت موسیقی و برنده شدنشون در اسکار رو به زبان ساده برای یه بیلمزی مثل من توضیح میداد. تا این پاراگراف تموم نشده بگم که از موسیقی متنش خوشم اومد، مخصوصاً اون بخشی که از صدای بازی توش استفاده شده بود.[/qut]
[qut]از یک جهت دیگه هم میشه به داستان شبکه اجتماعی نگاه کرد، داستان عاشقانه. هر چند شاید جزو داستانهای عاشقانه کلاسیک محسوب نشه و اصلاً در مورد عشق حرفی هم به میون نیاد، اما سکانس اولیه فیلم با دیالوگ مارک و دوست دخترش شروع میشه. دیالوگی که مارک مثل رگبار داره کلمه از دهنش به بیرون پرت میکنه و سعی داره دختر رو تحت تاثیر قرار بده ولی خراب میکنه. دختر ترکش میکنه و اولین گام پله از ایدهی شبکه اجتماعی به خاطر دوباره تحت تاثیر قرار دادن این دختر شکل میگیره. اریکا آلبرایت (رونی مارا) خیلی کم در این فیلم هست، شاید همون سکانسهای اولیه خیلی پر رنگ باشه ولی حضورش توی سکانس آخر و شاید کل فیلم سنگینی میکنه. وقتی توی سکانس آخر فیلم مارک پولدار و همه چیز تمام، به پروفایل عشق قدیمی نگاه میکنه، داره این سیگنال ارسال میشه که این همه بدبختی مارک حتی توی فیس بوک شاید متاثر از همون رابطه عاشقانه باشه که خیلی زود تموم شد.
شخصیتهای توی فیلم رو هم میشه دونه به دونه بررسی کرد و در موردشون حرف زد. از ادواردو ساورین که ظاهراً از فیلم خوشش اومده بود تا شان پارکر که تاثیر به سزایی توی دید بیزینسی مارک به ماجرا داشت. برادران وینکلوس هم که آرمی هامر نقش جفتشون رو بازی کرده بود هم برای من جذاب بود، بیشترین جذابیت هم از این ناشی میشد که نقش رو یک نفر بازی کرده. هر چند به موضوع بحث کمک نمیکنه، ولی نفهمیدم چرا از یک نفر برای نقش دوقلو استفاده کردند، یعنی توی کشور پهناوری مثل آمریکا یه دوقلوی بازیگر پیدا نمیشد؟[/qut]

مارک و دوستدخترش.
[qut]از دید ایرانی و غیر رمانتیک که به فیلم نگاه کنیم، با فیلمی مواجه هستیم که در مورد رفاقته. بله رفیق. تیتر پیشنهادی این یادداشت برای رضا هم ترکیبی از این کلمه رفیقه. رفیق بی کلک در هالیود شاید! برجستهترین رابطه از لحاظ زمانی توی فیلم، مربوط به ادواردو و مارکه. رابطهای دوستانه که باعث به وجود آمدن این امپراتوری در شبکههای اجتماعی شده و حالا یکی از دوستان به دیگری خیانت میکنه، در واقع وقتی خرش از پل گذشت، بهش از پشت خنجر میزنه. در فیلم این طور القا شده که زاکربرگ تا قبل از شان پارکر با بازی جاستین تیمبرلیگ خیلی هم رابطه خوبی با ادواردو داره اما بعد از اونه که این رفاقت دیگه مثل سابق نیست. اینجاست که میگم که برای زاکربرگ همه چیز نسبت به شبکه اجتماعیاش در درجه دوم قرار داره، حتی رفاقتش و حتی عشقش. یادمون نره دیگه فیلم در مورد همین شبکه اجتماعی. شبکهای که قراره آدمها رو به هم وصل کنه ولی سازنده این شبکه در ساخت و نگهداری کوچکترین اجتماع اطرافش ناتوانه. سکانس آخر فیلم هم نشان دهنده این تنهایی زاکربرگ هست.[/qut]

سکانس آخر
[qut]تا اینجا در مورد خود فیلم صحبت کردم و حالا قصد دارم در مورد چیزی که توی فیلم توجهام رو به خودش جلب کرد، صحبت کنم. همون اول فیلم و جایی که زاکربرگ قراره برای تحت تاثیر قرار دادن دختر مورد علاقهاش (شما بخونید برای چزوندن اون بزرگورار) از مقایسه عکس بین دختران خوابگاههای مختلف استفاده کنه. دخترها رو رده بندی کنه و برای این رده بندی از ادواردو میخواد فرمول رده بندی توی بازی شطرنج رو براش بنویسه. ادواردو هم روی شیشه براش فرمول رو مینویسه.
اسم این فرمول رده بندی الو Elo rating system هست. این سیستم رده بندی اولین بار برای رده بندی توی شطرنج استفاده شد ولی ظاهراً در رده بندی ورزشهای دیگه هم از این فرمول استفاده میشه. فکر میکنم یه رده بندی تیمهای فوتبال ملی مردان با همین سیستم داریم. توی شطرنج یا هر مسابقه دیگه، موقع برخورد دو حریف با هم سه حالت به وجود میاد، برد، باخت و مساوی. اما توی سیستم زاکربرگ تنها دو حالت داریم. نگاه کردن به عکس دو دختر و انتخاب فرد جذاب. در این حالت فرمول بندی الو راحتر انجام میشه.
وقتی که در مورد رده بندی الو مطالعه میکردم تا سر در بیارم که این رده بندی چیه، به ذهنم رسید که یه اسکریپت بنویسم برای رده بندی فیلمهای فینچر و ببینم با توجه به این امتیازدهی، کدوم فیلم رو بیشتر از بقیه دوست دارم و کدوم رو کمتر. برای همین یه اسکریپت جاوااسکریپت نوشتم و مقایسه بین فیلمها رو انجام دادم. اول بدون استفاده از این سیستم و بعد با استفاده از این سیستم. وقتی که از رده بندی الو در کار رده بندی استفاده نمیکردم، به انتخاب فیلمها بین همدیگه، امتیاز یک میدادم و به اونی که انتخاب نمیشد، امتیاز صفر داده میشد. برای همین امتیاز فیلمها همه بالای یک بود و البته امتیازهای مشابه در مورد فیلمها وجود داشت، یعنی دو تا فیلم با امتیاز ۳ و ۵ داشتم. اما توی رده بندی الو این طور نبود. اول اینکه امتیازها صحیح نبودند و دوم اینکه امتیاز منفی هم برای هر باخت وجود داشت. [/qut]

نتیجهی اسکریپتی که حسین با این الگوریتم نوشته.
[qut]سه نکته باقی مونده در مورد این رده بندی. اول اینکه رده بندی من شامل فیلم Gone Girl هم هست، اما این فیلم رو هنوز ندیدم و برای همین در مقابل تمام فیلمهای دیگه انتخابش نکردم و طبیعیه که توی لیستم آخر باشه. دوم اینکه فرمول نوشته شده توسط ادواردو روی شیشه از دید بیننده یه مشکل کوچیکی داره. در ظاهر انگار در مخرج تمام متغیرها با هم ضرب میشوند اما این طور نیست. فرمول اصلی این طوره، یک به علاوه ده به توان پرانتز باز و بسته است. سوم و در آخر هم اینکه این رده بندی از رده بندی ستاره دادن به مراتب دقیقتر و بهتر عمل میکنه. توی ستاره دادن و جمع کردن امتیازات، حالتها و زمانهای مختلف توی رده بندی تاثیر دارند. یعنی ممکنه یه روز حالم خوب باشه و امیدوار باشم و دوست داشته باشم به هر فیلمی که میبینم، امتیاز کامل رو بدم و یه روز که حالم خوب نیست، به فیلم دیگهای که بیشتر دوست دارم امتیاز کمتری بدم. این طور میشه که توی رده بندی یه نفر فیلم بهتر پایین تر قرار میگیره. اما توی رده بندی الو، فیلمها در مقایسه با هم رده بندی میشن و مشکلی شبیه تاثیر زمان و شرایط کمتر به چشم میاد.[/qut]
دیدگاه من
چرا از این فیلم خوشم میاد، اونم خیلی زیاد؟!
چقدر افسوس اینو میخورم که چرا این فیلم رو زودتر ندیدم. الان با خودتون میگین «یه جوری میگه افسوس میخورم که اگه دیده بود انگار میخواست چیکار بکنه حالا!». ببینید؛ نمیخوام بگم حرفتون کاملا غلطه، اما قطعا توی خیلی چیزها میتونست منو بندازه جلو. دلیلم رو برای این حرف میگم.
راستش هروقت چشمم به این فیلم که توی لیست «فیلمهایی که هر برنامهنویسی باید ببیند» میافتاد، یه قضاوت عجولانه و نادرست میکردم که آره، اینم احتمالا یه فیلم انگیزشی افراطیه. جدا چرا باید همیچین قضاوتی بکنم؟! بههرحال هی میگفتم ولش کن بعدا میبینماش. خلاصه تا الان که دوبار دیدماش، و باز هم خواهم دید. چرا؟ چون تقریبا تمام فاکتورهای لازم رو داره تا بشه فیلم مورد علاقهی من. مثلا؟ مثلا دخیل بودن زمستون/پاییز/هوای سرد توی فیلم، انگیزهبخش بودن، موسیقی متن عالی، مرتبط بودن با فعالیتها و علائقم، و چندتا چیز دیگه.
فیلم توی پاییز شروع میشه. هوای سرد، محیط باحال خوابگاهی و دانشجویی توی هوای سرد، یه ایدهی جذاب توی هوای سرد، رفتن پشت سیستم توی هوای سرد برای پیاده کرده این ایده…، خب اینا باعث میشند من یه فیلم رو خیلی مشتاقانه ببینم. اگه دست خودم بود، احتمالا میگفتم لطفا تاریخ مرگم هم توی هوای سرد باشه! اصولا من هرچیزی رو که توی هوای سرد زمستون یا پاییز، هوای برفی یا بارونی بیفته دوست دارم.

منظورم از هوای سرد و خوابگاه و دانشگاه، ایناست(۱).

منظورم از هوای سرد و خوابگاه و دانشگاه، ایناست(۲).
چرا میگم انگیزهبخش؟
در کنار این محیط جذاب و این هوای عالی، یه برنامهنویس قهار هم وجود داره که اتفاقا ایدههای خوبی هم به ذهناش میرسه. شاید بگین این کجاش انگیزهبخشه؟ احتمالا باید سروکارتون با پیاده کردن ایدهها، یا نوشتن یک برنامهی نرمافزاری بیفته، که درک کنید دیدن روند پیادهسازی بزرگترین شبکهی اجتماعی دنیا، که یه چیزی تو مایههای یه دنیاست برای خودش، چقدر میتونه به آدم انگیزه بده.
در مورد خودم باید یگم چندوقتی هست که قصد دارم یه نرمافزار رو توسعه بدم(اینجا یکم توضیح دادم). به چند دلیل سرعت پیشرفت این قضیه خیلی کنده. منتها بعد از دیدن این فیلم دستبهکار شدم و خیلی از بهانهها رو زدم کنار، و تا حد خوبی اون پروژه رو جلو بردم. این فقط قدرت انگیزه است.

پیادهسازی طوفانی یک ایده.
البته باید گفت یه سری ایدهها و افراد هم هستند که با وجود خلاقانه و خلاق بودن، مقداری بیشعوری هم توشون وجود داره. مثلا همین ایدهی کدوم دختر خوشگلتره. خب این قضیه وقتی ما اون دخترها رو از نزدیک بشناسیم، خیلی زشت و دور از اخلاق میشه. در کل یه سری چیزها هستند که فقط وقتی اون چهرهی زشت و ناپسندشون هویدا میشه، که ما افراد رو از نزدیک بشناسیم. مثل مرگ انسانها. ما برای از دست رفتن کسانی که شناختی بهشون نداریم خیلی ناراحت نمیشیم. از بیشعوری گفتم، به مارک زاکربرگ هم خواهیم رسید.
نکتههای نرمافزاری
با این وجود که این فیلم فیلمی نیست که بخواد به جزییات فنی بپردازه، بازم اما میشه چندتا نکتهی آموزشی از توش پیدا کرد. مثلا وقتی مارک شروع میکنه به هک کردن سایتهای خوابگاههای دانشجویی، همزمان شاهد مرور و بلندخوانی افکارش هستیم. یکی از این سایتها در هر لحظه فقط اجازهی دیدن یک عکس رو میده. به قول خود مارک، اگه ۵۰۰تا عکس وجود داشته باشه، باید ۵۰۰بار یک کار تکراری رو انجام بده؛ یعنی یکییکی عکسها رو دانلود کنه. که خب هرگز همچین کاری رو نمیکنه:) توی برنامهنویسی یه اصلی هست که میگه اگه دیدی یه کار یکسان رو داری دوبار انجام میدی، راه رو داری اشتباه میری. قطعا راهی برای جلوگیری از این تکرار وجود داره.
راستی یکی از جذابترین قسمتهای فیلم، همین پروسهی هک کردنه. چه چیزی جذابتر از این؟! حالا فکر کنید یه آهنگ باحال هم روش باشه:
واقعا نمیشه توی یه کاری خبره بود، اما بیشعور نه؟
حالا نمیدونم این مورد توی رشتههای تحصیلی و زمینههای کاری دیگه هم هست یا نه، توی زمینهی کاری ما اما خیلی زیاده! چی زیاده؟ افرادی که یه تخصص نسبتا خوبی دارند و همین باعث شده کوچکترین اصول اخلاقی رو هم رعایت نکنند. مثل همین بدقول بودن که توی فیلم هم دیدیم. موردی که مارک عمدا این بدقولیها رو انجام داده بود تا چندنفر رو از سر باز کنه.
به نظرم همین که حوزهی کاری ما گره خورده به بدقول بودن و نرسیدن به ددلاینها خودش کافیه، دیگه نیازی نیست عمدا ادای بدقولها رو دربیاریم که نشون بدیم کت تن کیه. به نظر من این قبیل کارها صرفا نشوندهندهی استعداد کمنظیرمون توی بیشعور بودنه. یهخرده «نرمال» باشیم. در همین راستا پیشنهاد میکنم این پست رو بخونید: خودگیکپنداری.
اتفاقی که بین مارک و تنها دوستاش رخ داده، در عین حال که یک بیدقتی از طرف دوستاش «ادواردو» بوده، یک بیمعرفتی تمام عیار و یک خیانت بزرگ از سمت مارک هم بوده. واقعا نمیشه هم خدای یه کاری باشیم؛ هم آدم؟

مارک و ادواردو.
خودنمایی یا واقعیت؟
موردی که هست اینه که همیشه کمی انتقاد بابت مغرور بودن متوجه این دسته از افراده. من فکر میکنم تا یه اندازهایش کاملا منطقیه، بههرحال شما فیسبوک رو ساختین! توی فیلم هم دیدیم که مارک بهخاطر گذاشتن اسم خودش توی فوتر وبسایت، از سمت چندنفر سرزنش میشه. اونها این عمل رو «بیکلاس» بودن تلقی میکنند. به عبارت دیگه عقیده دارند که اینجور کارها، کارهای آماتورها است؛ نه حرفهایها.
نکتهی جالب برای من این بود که من هم توی پروسهی همون پروژهای که ازش حرف زدم، یه قسمتی از فوتر وبسایت رو برای اسم خودم بهعنوان توسهدهنده در نظر گرفته بودم. اصلا به ذهنم نرسیده بود که ممکنه این کار خودنمایی یا بیکلاسی باشه. این رو یه چیز خیلی معمولی و منطقی تصور میکردم. بههرحال بعد از دیدن این فیلم نظرم عوض شد. اسم رو از فوتر برداشتم، و بهجاش یه لینک «دربارهی توسعهدهنده» گذاشتم.
اهمیت داشتن خواست جامعه
حتما شما هم دیدین؛ افرادی رو که یک محصول یا یک اثر متعلق به خودشون رو توی شبکههای اجتماعی میذارند، و از بقیه میخواند که دربارهاش نظر بدند. اگه دقت کرده باشین، در بیشتر موارد تعداد خیلی کمی توی این نظرسنجیها شرکت میکنند. اونهایی که شرکت میکنند یا دوست و آشنای طرف هستند، یا خیلی به اون موضوع علاقه دارند، و یا این کار رو میذارند به حساب مسئولیتهای اجتماعیشون. چرا اینجوریه؟
به نظر من یکی از دلایلاش اینه که مردم بیشتر دوست دارند در مورد خودشون حرف بزنند تا دیگران. خیلی منطقی؛ بیاین به این فکر کنیم که چرا بقیه باید توی نظرسنجیهای ما شرکت کنند؟ چه الزامی داره براشون؟ پس باید روش کار رو تغییر بدیم. تنها کاری که ما باید بکنیم، که اصلا هم کار آسونی نیست، اینه که پرسش خودمون رو جوری مطرح کنیم که افراد اون رو در مورد خودشون تلقی کنند. یه مثال میزنم.
چندوقت پیش یه توییت دیدم با این مضمون که بیاین اسم معلم کلاس اول و اسم مدرسهی ابتداییتون رو بگین. و همونطور که احتمالا حدس زدین، ملت هم فوجفوج میاومدند و این سوال رو جواب میدادند و کلی هم خاطرهبازی میکردند. نمیخوام بهطور قطع بگم که اون فرد قصد سوءاستفاده از این اطلاعات رو داشته، ولی همونطور که میدونید قبلا این سوالات جزو سوالات امنیتیای بود که میتونستین با استفاده از اونها، اکانتهای آنلاینتون رو بازیابی کنید. چه اون فرد قصدی بدی داشته باشه چه نه، خیلی خوب به مقصودش رسیده؛ انتخاب سوال درست.

مارک و ادواردو درحال صحبت دربارهی همین موضوع.
در فیلم هم شاهد یه گفتگو بین مارک و ادواردو با همین موضوع(تقریبا) هستم. مارک در حال توضیح دادن ایدهی فیسبوک و اینکه چرا این ایده میتونه موفق باشه، به این اشاره میکنه که خیلی ساده باید رفت سر موضوعی که مردم دوست دارند اون رو انجام بدند. این مورد در حرف خیلی آسونه. حتی خیلی بدیهی بهنظر میرسه. اما خب کیه که ندونه این کار چقدر سخته. شاید تحصیل مارک زاکربرگ در رشتهی روانشناسی به موفق شدن این ایده کمک زیادی کرد. وقتی فیسبوک در ۲۴ساعت اولیهی راهاندازی ۶۵۰عضو میگیره، و بعد از ۶سال ۵۰۰میلیون، میفهمی که دست روی موضوع درستی گذاشتی.
یکسری نکات جالب دیگه
به نظر من یکی از نقاط قوت فیلم بازیگرهاشه. به عنوان مثال میشه به بازی خوب «جسی آیزنبرگ» در نقش مارک اشاره کرد، که تونست به خوبی یک کاراکتر نهچندان اجتماعی رو به نمایش بذاره. همچنین بازی عالی «اندور گارفیلد» در نقش ادواردو. من که توی سکانس هیجانی و حساس دعوای ادواردو و مارک حسابی کفبر شده بودم:دی. بازیگرهای حرفهای و اینکاره، در کنار هنر و مهارت بازی گرفتن از این بازیگرها، این مورد رو به یکی از نقاط قوت فیلم تبدیل کرده بود.
همچنین از گریز فیلم به کتاب «مزرعهی حیوانات» هم خیلی خوشم اومد. مخصوصا وقتی سادهلوح بودن هیئتمنصفه رو با یکی از شخصیتهای داستان کتاب مقایسه کرده بود. به عبارت دیگه در یک سکانس، بهطور غیرمستقیم هیئتمنصفه با گوسفندها در داستان کتاب مقایسه میشند، چرا که خیلی راحت میشه به نظر و رای اونها جهت داد.

اندرو گارفیلد در نقش ادواردو. سکانس مربوطه.
نقلقولها
این جملهایه که توی کاور فیلم میبینیم:
[qut]داشتن ۵۰۰میلیون دوست، بدون داشتن چندتایی دشمن امکانپذیر نیست.[/qut]
[qut]یکی از وکلای مارک: تو عوضی نیستی مارک؛ اما خیلی سعی میکنی که باشی.[/qut]
[qut]اریکا: اینترنت با مداد نوشته نشده مارک، با جوهر نوشته شده(اشاره به اینکه اگه چیزی آنلاین بشه، مخفی یا انکار کردناش خیلی سخته).[/qut]
حواشی
این بخش رو برای اولین باره که اضافه میکنم. شامل دونستنیهای جالب، گافها، و اینجور چیزها میشه. طبیعتا حواشی خیلی زیاده و فقط تعدادیش رو در اینجا قرار میدم.
- نقش برادران دوقلوی «وینکلواس» رو یک نفر بازی میکنه؛ «آرمی هَمر». اما برای اینکه بازیها طبیعی از کار دربیاد، موقع فیلمبرداری یک نفر بهجای یکی از دوقلوها بازی میکرده؛ «جاش پنس». بعدا فقط صورت آرمی همر رو روی این بازیگر قرار دادند. این دو بازیگر ۱۰ماه توی بوتکمپهای دوقلویی بودند تا خوب با هم هماهنگ بشند.
- سکانس مورد علاقهی فینچر اون قسمتیه که مارک محاسبات سادهی وکیل ادواردو رو به تمسخر میگیره:دی
- جاش پنس تجربهی قایقرانی رو در زمان دانشجویی خودش داره. حتی در مقابل دوقلوهای وینکلواس هم مسابقه داده.
- وقتی مارک زاکربرگ فیلم رو ندیده بود، به چندتا از کارمندهاش گفته بود فیلم رو ببیند. بعدا زاکربرگ اظهار کرده بود که علیرغم چند مورد بیدقتی و اشتباه توی فیلم؛ کارمندهاش نحوهی پوششاش رو که توی فیلم به نمایش گذشاه شده بود تایید کردند.
- اندرو گارفید برای اینکه به نقشاش مسلط بشه یک کتاب «اقتصاد برای احمقها» میخره. این سری کتابها-اینترنت برای احمقها، اکسل برای احمقها، و…- یه موضوعی رو از صفر به مخاطب آموزش میدند. بعد از این حرکت گارفیلد، جسی آیزنبرگ هم یک کتاب«++C برا احمقها» برای خودش میخره! طبق گفتهی آیزنبرگ، وقتی مقدمهی کتابها رو میخونند کتابها رو کلا میذارند کنار!:دی
امیدوارم از خوندن این پشت لذت برده باشید. تا پستی دیگر همهی شما عزیزان رو به خداوند منان میسپارم. خدا یار و نگهدارتان.
[تیتراژ]
:دی
رضای عزیز
سلام
1- دمت گرم. هیجانی که تو از این فیلم به خونم تزریق کردی، خیلی زیاد بود. راغب شدم، یه بار دیگه فیلم رو تماشا کنم و لذتش رو بیش از پیش ببرم.
2- در مورد موسیقی فیلم من کمی متناقض گویی کردم. هم خوشم اومده و هم نه! یه همچین چیزی گفتم. جز این موسیقی که توی صفحه گذاشتی، یه موسیقی متن دیگه هم داره (برای سکانسهای دیگه) این تناقض از اونجا ناشی شده، اما من در کل موسیقی رو دوست داشتم. حتی همین الان هم همین موسیقی متنی که گذاشتی در حال پخشه و لذتش رو میبریم.
3- باید اعتراف کنم که خوندن یادداشت تو باعث شد بیشتر به موضوع فکر کنم. اصلا هم به چشم من نیومده بودن. مثلا همین سرمای هوا که گفتی.
4- عکس مارک و ادواردو، چراغش شبیه pause شده. میخواستم کلیک کنم که به سوتی خود پی بردم.
5- دمت گرم بابت زخمتی که برای انتشار یادداشتها میکشی.
موفق باشی
سلام حسینجان. اول مهرت مبارک:دی
1. چاکریم. راستش من سهبار دیدماش. خیلی لذتبخش بود برام.
2. دیشب که داشتم «دختر با تتوی اژدها» رو میدیدم، دقت کردم که اون هم موسیقی متن خوبی داره. بعد یادم اومد «باشگاه مشتزنی» هم همینطور بود. انگار فینچر روی موسیقی حساب ویژهای باز میکرده.
در مورد این فیلم هم پنج یا شش track خیلی خوب توش هست همونطور که گفتی.
3. مخلصیم. حرف از سرما زدی، اتفاقا باز هم که دقت میکنم میبینم فینچر علاقهی خاصی به اتفاق افتادن داستان فیلم توی هوای پاییزی یا سرد داره. مثلا: «اتاق وحشت»، «دختر با تتوی اژدها»، «باشگاه مشتزنی»، «هفت» و… . همم؟
4. :))
5. مخلصیم حسینجان. دم تو گرم بابت انرژیای که میذاری.