
معرفی فیلم «The Apartment»؛ این «بَکستِر» دوستداشتنی
فیلم The Apartment چهارمین فیلمی بود که دیدیم. یه فیلم کمدی سیاهوسفید که سال ۱۹۶۰ اکران شده. این فیلم رو من پیشنهاد دادم. توی این پست این فیلم رو معرفی میکنیم.
دیدگاه حسین
[qut]فکر میکنم وقتی فیلمی را میبینیم که برای ۵۸ سال پیش است و از دیدنش هم لذت میبریم، این یکی از نشانههای فیلم خوب خواهد بود. اصلاً همین که نامش تا همین الان هم شنیده میشود، حتماً نشانهی خوبی است که اگر فیلم را ببینیم ارزش وقت و هزینهای که پایش از دست میرود را دارد. داستان فیلم ساده است، یک آدم مجرد که آپارتمانی را اجاره کرده، هر شب در شرکت اضافهکاری میماند تا مدیرهای میانی شرکت، در آپارتمانش با معشوقههای کوتاه مدت خود و دور از دردسر همسر و عالم تاهل، خوش بگذرانند، به فارسی سخت آپارتمانش مکان است و این داستان برایش دردسر دارد. یک دردسر از جانب همان مدیران که خانه را در اختیارشان قرار داده و یک دردسر هم از جانب همسایه و صاحبخانه که فکر میکنند با یک آدم لاابالی طرف هستند.
این آدم مجرد با همین آپارتمان یا در واقع در اختیار قرار دادن آپارتمان به دیگران، خیلی سریع در شرکتی که کار میکند و از بین ۳۱ هزار و ۲۵۹ کارمند، مراحل رشد و ترقی را طی میکند و روی کاغذ طمع خوشبختی را میچشد. بله روی کاغذ یعنی اینکه میشود این ترقی را روی کاغذ نوشت و به عنوان یکی از نمودهای خوشبختی به آن استناد کرد، اما دنیا فراتر از یک تکه کاغذ است. نه؟
اول و بیشتر از همه چیزی که برای من جالب و دوستداشتنی بود، ابزاری بود که در فیلم به آنها نگاه میکردم. مثلاً آقای باکستر (با بازی جک لمون) به علت بد قولی یکی از افرادی که از خانهاش استفاده میکند، مجبور شده در سرما بیرون بماند (دردسر دوستان بهرهبردار از منزل او) و اذیت و عصبی شده. بعد از راه یابی به خانهاش تند تند برای خودش غذا گرم میکند، در یک مایکرویو گازی! اصلا همین غذایی که داغ میکند، چیست؟ ران مرغ که در فویل پیچیده شده است، یک غذای آماده مربوط به نزدیک ۶۰ سال پیش. مینشیند روی مبل تا تیوی تماشا کند، کنترل از راه دور نه مثل نمونههای امروزی است و نه مشابه آن چیزی است که ما سالها پیش از تیوی دیدهایم، ترکیبی از هر دو که میشود این طور توضیح داد که کنترل با سیم داشته است. یعنی تمام متعلقات کنترلی تیویهای قدیمی (مخصوصاً آنها که خودمان داشتیم) روی دستگاه بود، ولی دیوایس آقای باکستر کنار مبل و جدا از تیویاش بود. اینکه توجهم به ابزارها معطوف شده شاید به این خاطر باشد که به نظرم اگر با همان فرمانِ دهه ۵۰ و ۶۰ پیش رفته بودیم، حالا بخش جدایی ناپذیر زندگی ما، این ابزارها بودند، چیزی فراتر از حالا، فکر کنید که تصور مردم آن زمان این بوده که در آینده (الانِ ما) به جای غذا قرص میخورند و در حباب زندگی میکنند، حبابهایی که همیشه هوا خوب است و کاری به فصلهای زمینی ندارد. شاید همین طرز فکر آیندهنگرانه و البته ماجراجویانه است که ناسا را در سال ۱۹۵۸ میسازد.[/qut]

کنترلی رو که حسین ازش حرف میزنه در گوشهی پایین سمت راست میتونید ببینید.
[qut]تا یادم نرفته به اشارهی گذرای فیلم به “فیدل کاسترو” هم بپردازیم. اشارهای که شاید بر آمده از جنگ سرد و داستانهایش باشد و درست یک سال بعد از این فیلم است که ماجرای خلیج خوکها پیش میآید. البته منظورم این نیست که نمایش این فیلم در راستای سیاستهای آمریکاست، فقط به نظرم اشارهای به فضای جامعهی آن موقع آمریکاست و درگیریهای (حتی) مردم عادی آن زمان.
دومین چیزی که میبینی و لذت میبری، طنز موجود در موقعیتها و اتفاقات داستان است، مثل وقتی که باکستر سرما خورده و قصد دارد امشب را در خانه استراحت کند، برای همین با آقای الف تماس میگیرد تا زمان حضورش در خانه را جابجا کند، آقای الف برای روز پنجشنبه وقت دارد، ولی پنجشنبه نوبت آقای ب است که از آپارتمان استفاده کند، بنابرین با آقای ب تماس میگیرد و بعد از او با شخص سوم هم برای هماهنگی تماس میگیرد تا جایی برای امشب و خواب و اینها داشته باشد اما امان از بازیهای روزگار. امان. این طنز در نگاه همسایگان و تذکراتشان به او هم نهفته است و آقای باکستر را به معنی واقعی کلمه در موقعیت آش نخورده و دهن سوخته قرار میدهد. همسایه آقای باکستر که پزشک است از او میخواهد بدنش را بعد از مرگ به دانشگاه اهدا کند تا او بتواند روی این موجود عجیب که هر شب هر شب بساط عشق و حالش به راه است و با این همه مشروب و این همه زنبارگی بدنش آخ نگفته، را بشناسد. شخصیت دکتر و زنش از شخصیتهای دوستداشتنی فیلم برای من هستند، یک جورهایی شبیه بعضی از همسایههای دلسوز و البته فضولِ همین دورانی هستند که ما در آن زندگی میکنیم.
نکته جالبی دیگر برای من جابجایی کلید دستشویی مدیران و کلید خانهی باکستر است، این موضوع در فیلم دو بار اشاره میشود و چقدر خوب این جابجایی استفاده میکند، به نظرم یک جورهایی فنِ نویسندگی محسوب میشود، مثل بارانداز در کُشتی. نویسنده با همین یک کار ساده، باراندازی میزند که بیا و ببین. خوبی کار نویسنده وقتی معلوم میشود که جاگذاشتن شرابِ یکی از آویزانها را فراموش نمیکند و یا از آینهای شکسته هم برای ما (و البته شخصیتهای داستانش) قصه بیرون میکشد. وقتی میگویم فیلم خوب است به خاطر همین ظریفکاریهای آن هم هست.[/qut]

همسایهی «بکستر»
[qut]در کل فیلم را دوست داشتم، خیلی وقت پیش دیده بودم ولی جز کلیت داستان چیزی در خاطرم نمانده بود. برای همین دوباره نگاه کردم و دوباره لذت بردم و احتمالاً باز هم فیلم را تماشا کنم و هیچ وقت هم حس نخواهم کرد که وقتم تلف شده است.
پ.ن: همیشه وقتی فیلمهای قدیمی میبینم به الان بازیگرانش هم نگاه میکنم، یعنی سعی میکنم ببینم الان کجا هستند و اگر از دنیا رفتهاند، در عکسهای آخرشان چه شکلی بودهاند. وقتی روند گذر زمان را بر روی چهرهی این آدمها میبینم، ترس از پیری بر دلم میافتد، به نظرم میرسد من و ما هم چندان فرصتی نداریم. خیلی زودتر از چیزی که فکر کنیم، به جایی خواهیم رسید که از آن واهمه داشتیم. خیلی زود عصا به دست خواهیم گرفت و موهای سپید خود را در آینه شانه خواهیم کرد و با دست کشیدن به چین و چروکهای صورتمان زیر لب زمزمهکنان، خواهیم گفت: جوانی کجایی که یادت بخیر.[/qut]
دیدگاه من
«آپارتمان» یکی از فیلمهای مورد علاقهی منه. منظورم اینه که واقعا دوستش دارم! یکی از مهمترین دلایل این علاقه وجود شخصیت «بکستر» هستش. این فیلم رو بارها دیدم و هربار لذت بردم و خندیدم و لذت بردم…به همین دلیل این فیلم رو نزدیکای یلدا پیشنهاد دادم به حسین، تا کمدی بودن این فیلم بتونه یه خاطرهی خوب بشه براش(و البته توی اینستا هم استوری کردم که بقیه هم ببینند).
فیلم، ماجرای یه کارمند جزء به نام «سی.سی. بکستر» هستش که توی یک شرکت بیمه کار میکنه. البته این تنها شغل اون نیست😁. «بکستر» مجرد قصهی ما واسه خودش یه آپارتمون نقلی داره، و این آپارتمون نقلی علاوه بر محل زندگی، محل اون یکی کسبش هم هست:دی. البته این آپارتمون به صورت مستقیم براش درآمدزایی نمیکنه. بذارین دیگه بیشتر از این توضیح ندم؛ چون هم فیلم رو لو میدم، هم با خطر فیلتر شدن مواجه میشم😁.
گاهی وقتها شخصیت واقعی بازیگرها خیلی نزدیک به شخصیتیه که توی فیلم بازی میکنن. به نظر من «جک لمون» آفریده شده تا «بکستر» باشه. احتمال میدم در دنیای واقعی هم همینجوری باشه. خودم رو از خیلی جهات نزدیک به شخصیت «بکستر» میدونم. یکیش اینه که سعی میکنم حتی جزئیترین کارها رو هم تا جایی که ازم برمیاد کامل انجام بدم. مثلا یادمه چندسال پیش توی یه بازی دوستانه و خیلی عادی فوتسال، صحنهی خندهداری پیش اومد و تقریبا میشه گفت بازی متوقف شد و همه شروع کردند به خندیدن. بعد از بازی یکی از دوستان گفت که من دقت کردم رضا اصلا حواسش رو پرت این موضوع نکرده. یکی دیگه از دوستان هم این رو تایید کرد و گفت هیچوقت بازی رو شل نمیگیره. بعدا که فکر کردم دیدم همینطوره واقعا؛ حتی بیخودترین بازی عمرم رو هم شل نگرفتم. البته یه وقت اینجوری برداشت نشه که دارم از خودم تعریف میکنم، صرفا شباهتهام رو باین شخصیت میگم.

«سی.سی. بکستر»
دیالوگهایی که توی فیلم ردوبدل میشن واقعا خندهداره و طنز قشنگی توشون وجود داره. لذت این طنز چندبرابر میشه؛ اگه «جک لمون» اونا رو ادا کنه. به نظر من «جک لمون» واقعا بازگر تواناییه. احتمالا به من حق بدین. یکی از این دیالوگها:))
[qut]+بگو ببینم بکستر، چی تو را اینقدر محبوب کرده؟
-نمیدونم.
+فکر کن.
-(بعد از چندثانیه فکر کردن…)میشه لطفا سوالتون رو تکرار کنید؟[/qut]
طنزهای این فیلم فقط به دیالوگ خلاصه نمیشن. مثلا در یکی از صحنهها، خانم «کیوبلیک» از «بکستر» میپرسه چند پیک مشروب خوردی؟ «بکستر» در حالی که با انگشتای دستش عدد ۴ رو نشون میده، جواب میده: ۳تا:دی.
«بکستر» ما خیلی آدم مهربونیه، و به شدت اهل «همکاری»! به ندرت قدرت نه گفتن رو پیدا میکنه. این ویژگی هم براش خوب بوده، هم بد. امان از وقتی دل آدم بلرزه…، دل «بکستر» که لرزید؛ این ویژگی براش بد شد. شخصیت «بکستر» رو خیلی دوست دارم. از اوناییه که سرش تو کار خودشه، بی شیلهوپیله کارش رو انجام میده و به اطرافیانش کاری نداره. مهم نیست مجرده یا قدرت نه گفتن رو نداره، یا اینکه حتی اختیار آپارتمانش رو هم نداره؛ در هر صورت زندگیش یه نظم و سامان خاصی داره. سعی میکنه هر کاری رو به نحو احسن انجام بده. این رو دوست دارم. سعی کردم توی زندگیم از همین الگو پیروی کنم. «بکستر» حتی در بدترین شرایط، که داره به خاطر عوض کردن حال و هوای دختر قصهی ما باهاش بازی میکنه، به طوری جدی این کار رو انجام میده که تو گویی مسابقات قهرمانی جهانه!

اولین سکانسی که ما خانم «کیوبلیک» رو میبینیم
«بکستر» از جنس آدمهاییه که هنوز به یک سری عقاید باور داره و به اونها عمل میکنه. این آدمها توی این دوره خیلی کم شدند…خیلی. شمایی که داری این متن رو میخونی حتما با این جنس آدمها آشنا هستی، چون با وجود این کم بودن، باز هم یا خودت اینجوری هستی، یا یکی از اطرافیانت. اینجور آدمها به خاطر معتقد بودن به این عقاید متهم به «سوسول» یا «ساده» بودن میشن، مثل همین «بکستر» ما.

«بکستر»، شکستخورده در اولین تلاش
یکی از معایب شخصیتی مثل «بکستر» بودن اینه که احتمال این که توی روابط عاطفی مورد سوءاستفاده قرار بگیری خیلی زیاده. آدمها همیشه دوست دارند یکی دورشون باشه که تحت هر شرایطی بتونند بهش تکیه کنند؛ یکی مثل «بکستر». اگه شکست عشقی میخورند، اگه مشکلی توی روابط عاطفیشون بهوجود میاد و…، خونهی امیدی مثل «بکستر» داشتن، چیزیه که خیلی به دردشون میخوره.
دوتا دیالوگ قشنگ. دومی خیلی معنادار و مفهومیه. همچنین از دیالوگهای معروف این فیلم(در کنار دیالوگی که روی عکس کاور نوشتم).
[qut]بعضی آدمها میگیرند، بعضیها گرفته میشند…[/qut]

سکانس دیالوگ پایین
[qut]+آینهتون شکسته.
-میدونم. اینجوری بیشتر دوستش دارم. همونجوری نشونم میده که حس میکنم.[/qut]
رضای عزیز
سلام
1- آقا این فیلمهارو ترکوندی برادر. یه تحلیلی ارائه میدی که آدم تهش به بکستر درون برسه.
2- خدایی بگم از فیلمهایی که پیشنهاد میکنی، وانقعا لذت بردم. بی اغراق و بیتعرف.
موفق باشی برادر
سلام حسینجان
1. چوبکاری میفرمایین، درس پس میدیم:دی.
2. مخلصیم. اتفاقا این تشکر رو من باید بکنم. دلیلش رو توی پست فیلم بعدی میگم.