خیلی وقته که اینجا رو آپدیت نکردم. در کل خیلی وقته که خیلی از کارها رو انجام ندادم. اما دیشب حضرت حافظ اومد تو خوابم. گفتم ممد، تو اینجا چیکار میکنی پسر؟! گفت:
«رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند»
گفتم چی میگی ممد؟! من که اصلا غم نداشتم، فقط شاکی از کارهای عقب افتاده بودم. اما ممد رفته بود…
بههرحال، قصد داریم این مدل از عکسنوشته رو تا سری 16 ادامه بدم، و بعدش با یک استایل جدید در خدمت خوانندگان عزیز باشیم:دی
برای این قسمت، چهارتا نقلقول از کتاب «جای خالی سلوچ» رو انتخاب کردم. انشالا پا بده(پا بده چیه؟ مگه میخوایم بریم شمال؟) توی یک پست خود کتاب رو هم معرفی کنم. این شما و این اونا:
اینو ببینید. چقدر زیبا تشبیه کرده:
احساس مرگان از خود چنین بود: تهی، بیسایه. ناامنی و سرما. قلبش میتپید؛ تکه ذغالی در سرماهای نیمهشب…

محمود دولتآبادی-جای خالی سلوچ
گِل به سرانگشتهای سلوچ موم بود. «گُل بر آن انگشتها.»

محمود دولتآبادی-جای خالی سلوچ
…هر دو این را به تجربه دریافته بودند که راه رفته را باید رفت. چه با ناله و نکنم، چه با خموشی و بردباری.

محمود دولتآبادی-جای خالی سلوچ
یک تشبیه قشنگ دیگه:
شبی چون شبح روی شسته به قیر..

محمود دولتآبادی-جای خالی سلوچ
کامنت شما پس از تایید نمایش داده خواهد شد. ممنونم.