
عکسنوشته-سری نهم-«جای خالی سلوچ»
خیلی وقته که اینجا رو آپدیت نکردم. در کل خیلی وقته که خیلی از کارها رو انجام ندادم. اما دیشب حضرت حافظ اومد تو خوابم. گفتم ممد، تو اینجا چیکار میکنی پسر؟! گفت:
«رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند»
گفتم چی میگی ممد؟! من که اصلا غم نداشتم، فقط شاکی از کارهای عقب افتاده بودم. اما ممد رفته بود…
بههرحال، قصد داریم این مدل از عکسنوشته رو تا سری ۱۶ ادامه بدم، و بعدش با یک استایل جدید در خدمت خوانندگان عزیز باشیم:دی
برای این قسمت، چهارتا نقلقول از کتاب «جای خالی سلوچ» رو انتخاب کردم. انشالا پا بده(پا بده چیه؟ مگه میخوایم بریم شمال؟) توی یک پست خود کتاب رو هم معرفی کنم. این شما و این اونا:
اینو ببینید. چقدر زیبا تشبیه کرده:
[qut]احساس مرگان از خود چنین بود: تهی، بیسایه. ناامنی و سرما. قلبش میتپید؛ تکه ذغالی در سرماهای نیمهشب…[/qut]

محمود دولتآبادی-جای خالی سلوچ
[qut]گِل به سرانگشتهای سلوچ موم بود. «گُل بر آن انگشتها.»[/qut]

محمود دولتآبادی-جای خالی سلوچ
[qut]…هر دو این را به تجربه دریافته بودند که راه رفته را باید رفت. چه با ناله و نکنم، چه با خموشی و بردباری.[/qut]

محمود دولتآبادی-جای خالی سلوچ
یک تشبیه قشنگ دیگه:
[qut]شبی چون شبح روی شسته به قیر..[/qut]

محمود دولتآبادی-جای خالی سلوچ
من این کتابو نصفه رهاش کردم چون خیلی اصطلاحات خفن داشت ولی یکی از فانتزیام اینه کتابای همشهریمو بخونم و باهاش پز بدم😂😂😂چقد خوب خود افشایی کردم😉😎😁ولی امیدوارم در ۹۸ وقت بیشتر بذارمو بخونم کامل😉
من چون واقعا علاقه داشتم، میرفتم دنبال معنی کلمات و اصطلاحات😃
رضای عزیز
سلام
برای استخدام رفته بودم پیش مدیر و از چیزهای مختلف ازم سوال میکرد.
پرسید اهل کتاب هستی؟ همون روزها داشتم کتابی از رومن گاری میخوندم و فکر می کردم آدم خفن کتاب خونی هستم. برای همین کتاب رو بهش معرفی کردم و سینه رو سپر کردم. گفت رومن گاری کیه؟ از دولت آبادی چیزی خوندی؟ تا اون موقع سه چهار بار تلاش کرده بودم که کلیدر و جای خالی سلوچ رو بخونم. هیچ کدوم رو هم نخونده بودم. برگشتم گفتم: نه دوست ندارم، شور توصیفات رو درآورده.
آقا چشمت روز بد نبینه، برزخ شد و یه ساعت در مورد ادبیات غنی مملکتمون صحبت کرد و به نظرم تنها به این خاطر استخدامم کرد که حرفش ناتموم موند، تا بقیه شو برام سر فرصت بگه.
خلاصه اینکه برای از دست ندادن شغل بعدی هم قراره این کتاب هارو دوباره نخونم
و من الله توفیق
والا
موفق باشی
سلام حسینجان.
:)) احتمالا به همین دلیل نگهت داشته:دی
آقا این توصیفها رو خیلی خوب گفتی. قسمتی از کتاب هست که مِرگان، کربلایی دوشنبه، و یه نفر دیگه که الان اسمش توی ذهنم نیست توی یه اتاق نشستند. آقا این صحنه و اتفاقاتش رو جوری توصیف میکنه که فکر میکنی نفر چهارم توی اتاق تویی. و خب بنده این را خیلی میپسندم.