fall-painting

به “بهانه‌”ی از راه رسیدن پاییز


حقیقتش، عنوانی که برای این پست انتخاب کردم خیلی صادقانه‌ست. منظورم اینه که شاید پاییز رو بهانه قرار دادم تا این پست رو بنویسم.

کمتر از یک هفته‌ی دیگه، باید بار و بندیلم رو جمع کنم و از خونه و خونواده خداحافظی کنم؛ دوباره. دانشگاه شروع می‌شه و باید هرچی در توان دارم، و حتی هرچی ندارم رو بذارم برای ایجاد”انگیزه” که بتونم با یک سری شرایط کنار بیام. مخصوصا امسال. برای من امسال سال تاثیرگذاریه، حداقل خودم اینجوری فکر می‌کنم. راستش من آدم درون‌گرایی هستم، تا همین‌جا و با نوشتن همین دو خط فکر می‌کنم خیلی از اصولم رو زیرپا گذاشتم!

چندسالی بود که رسیدن پاییز خیلی برام مهم نبود. حتی گاهی به چشم هم نمی‌اومد. دلیلش این بود که تا وقتی محصل بودم و نه دانشجو، رسیدن پاییز همیشه خبر از شروع روزهای کابوس‌وار مدرسه می‌داد. این دیدگاهی بود که اون‌موقع به مدرسه داشتم. الان اما، شب‌های زیادی خواب مدرسه‌ی دوران ابتداییم رو می‌بینم. واقعا دلم براش تنگ شده…بعدش هم که دوران دانشگاه شروع شد، بازم توی شهر خودم بودم. امسال اما، رسیدن پاییز دوباره یعنی تحصیل. یکی از معنی‌های پاییز که برای من کمرنگ شده بود، دوباره جون گرفته.

به آدم‌هایی که به نوستالژی علاقه دارن یا وابسته‌ان چی می‌گن؟ من از اونام. وقتی آهنگ “باز آمد بوی ماه مدرسه” یا آهنگ “تابستونه فصل شادی و خنده” رو می‌شنوم، وقتی عکس کارت‌های بازی زمان خودمون رو می‌بینم، وقتی کارتون‌های دوران بچگیم رو می‌بینم، حس عجیبی دارم. غم و شادی باهم. این در حالیه که در اون دوران متنفر بودم از آهنگ “باز آمد بوی ماه مدرسه”! خیلی عجیبه؛ نه اون‌قدری شادی که بخندی نه اون‌قدر غمگین که گریه کنی. این موضوع اون‌قدر برام جالب بود که یه مدت خیلی در مورد نوستالژی مطالعه کردم. یکی از کارهایی که در رابطه با همین مطالعاتم انجام دادم، گذاشتن یه نظرسنجی توی اینستاگرام بود. عکسی بود از کتاب اول دبستان و موضوع نظرسنجی این بود که با دیدن این عکس خوشحال می‌شین یا غمگین. نتیجه واقعا جالب بود، نظرات کاملا نزدیک به هم بود. این یعنی اگر من درون خودم نسبت به این عکس احساس غم و شادی هردو باهم رو دارم؛ توی یه مقیاس بزرگتر هم نتیجه به همین شکله. مثلا اگر من با دیدن اون عکس ۴۸درصد خوشحال می‌شم و ۵۲درصد ناراحت، ۴۷درصد مردم با دیدن این عکس ناراحت می‌شن و ۵۳درصد احساس خوبی بهشون دست می‌ده. محقق‌هایی که توی این زمینه فعالیت داشتن، به این نتیجه رسیدن که نوستالژی‌‌ها با وجود غمیگن بودن، در نهایت منجر به آرامش فرد می‌شن و از این نظر خیلی مفید هستن.

واقعا نمی‌تونم بگم تا چه اندازه عاشق هوای سرد، بارون و برف هستم. این علاقه تا حدیه که یکی از دلگرمی‌هایی که دوری از خونه و خونواده رو برام کمی آسون می‌کنه، وجود این سردی هاست. یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهایی که می‌تونم بکنم اینه که توی هوای منفی‌هشت(سندروم باینری) درجه، روی یک پلیور و لباس زیر اون، کاپشن بپوشم و برم قدم بزنم، و لذت ببرم از این که سررررددده!

همه‌ی این حرف‌ها برای این بود که بگم پاییز و زمستون من رو یاد چه چیزهایی میندازه. پاییز با خودش یک بسته میاره؛ که توش پره از برگ‌های رنگارنگ و ترد، رایحه‌های دوست‌داشتنی و کلی نوستالژی.

یاد گرمای نون گرمی که از نونوایی می‌گرفتم، و کاری که اون گرما توی اون هوای سرد در مسیر نونوایی به خونه می‌کرد، هیچ وسیله‌ی گرمایشی‌ای انجام نمی‌داد.

یاد روز اول سال اول ابتدایی، که مادرم تا آخر روز توی مدرسه موند. و چقدر هم سوژه خنده بچه‌ها بودم، تا سال پنجم:))). به‌هرحال تک‌پسری بودم که دست بر قضا فرزند آخر خانواده هم بود، دست خودم نبود، شرایط ایجاب می‌کرد یکم بچه‌ننه باشم.

یاد نیمکت‌های سه‌نفره‌ی گاها خط‌کشی‌شده(بخونید مرزبندی‌شده) 🙂

یاد بوی نارنگی‌ای که توی کلاس می‌پیچید، اگر کسی توی کیفش یه دونه داشت.

پاکن‌هایی که تنها کاری که نمی‌کردن پاک کردن بود. یا بدتر، اون پاکن‌هایی که مثلا قرار بود نوشته‌های خودکاری رو هم پاک کنن! اصلا هدف از خلقت‌شون چی بود؟

یاد مداد قرمز سوسماری.

خودکارهای استدلر، که اون زمان داشتن‌شون دیگه اندش بود! چقدر از رنگ سبز و قرمزش خوشم می‌اومد.

یاد هیجان مثال‌زدنی‌ای که پیدا می‌کردم؛ وقتی نصفه شب بیدار می‌شدم و می‌دیدم آسمون نارنجیه. و این فقط یک معنی می‌تونست داشته باشه: کل باغچه و حیاط زیر برفه. دلم لک زده برای اون حس…

یاد روزایی که به خاطر برف مدرسه تعطیل بود و اینکه توی غیاب ما توی خونه چه کارهایی از صبح تا ظهر انجام می‌شه خیلی جالب بود! و البته حس خوب فاصله‌ی شونزده‌سانتیمتری با بخاری؛ زیر پتو:)

شیفت صبح و شیفت عصر. اون هفته‌ای که شیفت صبح بودیم، تعطیلی بیشتری توی هفته داشتیم. چون از پنجشنبه ظهر تا جمعه شب تعطیل بودیم. همین چند ساعت اضافی یجوری بود انگار ما از بقیه انسان‌های روی زمین یه چیزی بیش‌تر داریم! همین چند ساعت اضافی لعنتی! اما وقتی شیفت عصر بودیم، عملا فقط جمعه رو داشتیم. اون موقع‌ها پنجشنبه و جمعه می‌رفتیم خونه‌ی پدربزرگ توی روستا. هر هفته به همین منوال بود. باغ نبود که؛ بهشت بود. بازی با بچه‌های فامیل، توی باغی که پر از میوه‌ست، بوی گِل تازه همه‌جاش پیچیده، همه‌ی کسایی که دوست‌شون داری هستن، این اگه بهشت نیست؛ چیه؟ این‌ روزا این چیزا رو توی فیلم‌ها هم نمی‌بینیم دیگه…

یاد استرسی که وقتی که فراموش می‌کردم دفتر مشقم رو ببرم.

دهه فجر و کاغذ‌دیواری‌هایی که درست می‌کردیم.(خواهرام درست می‌کردن بیش‌تر البته!)

شلوار مدرسه زیر شلوار ورزشی توی زنگ ورزش و استرسی که داشتیم از اینکه معلم نفهمه!

چند دقیقه مونده تا به صدا در اومدن زنگ آخر، دست‌ها روی کیف، نفهمیدنِ حتی یک کلمه از حرف‌های پایانیِ معلم، آماده! و استارتی که یوزپلنگ موقع شکار نمی‌زنه!

نجات. این بازی عجیب که تا الان هیچ بازی به شیرینی اون بازی برام نبوده…کاش می‌شد یک‌بار دیگه با همون رفقای دوران ابتدایی بازی کنیم…

غروب جمعه…غروب سیزده‌بدر…غروب سیزده‌بدری که توی جمعه افتاده!

آقای هاشمی.

چه حسی از این بهتر؟ توی هوای سرد، خوندن ماجرای دهقان فداکار که در یک غروب سرد اتفاق می‌افتاد…:)


نفس عمیق رو می‌شه نوشت؟ نفس عمیقی می‌کشم و با خودم فکر می‌کنم این نوشته می‌تونه توی یک حلقه‌ی بی‌نهایت بیفته و هیچ‌وقت تموم نشه…

دوست دارم بدونم شما چه نوستالژی‌هایی دارین؟ پاییز رو چطور می‌بینید؟ زمستون و هوای سرد و برف رو چطور؟

نوشته‌های مشابه

برای این نوشته، نوشته‌ی مشابهی وجود ندارد.

دیدگاه‌ها
حسین - ۲۲ مهر ۱۳۹۷

آقا رضای عزیز
سلام
1- مطلب خوبی بود و چقدر لذت بردم، از حسهای نوستالژیک مشترک.
2- زمان ما خطکش چوبی، خودکار چهار رنگ، در مخفی جامدادی و این جور چیزها خیلی باکلاسی بود. کلاس اول، مادر جان برام یه خط کش چوبی خرید، سر هفته نشد گُمش کردم. هنوز که هنوزه داغش برام تازه‌س.
3- در مورد سرما و نوستالژی‌های اون موقع، فقط اون زمانی که می‌رفتیم بیرون برای برف پارو کردن و بعد می‌اومدیم از گرمای زیر کرسی بهره می‌بردیم. از سرما به گرما رسیدن و مخصوصاً وقتی که انگشت های یخ زده رو توی گرما می گرفتیم یا جوراب خیس رو از پامون در می‌آوردیم. لعنتی چه حس خوبی بود.
4- من همیشه تابستونا دلم برای مدرسه تنگ می‌شد و دقیقا از روز اول مهر دلم برای تابستون تنگ می شد. تا مدتهای مدیدی هم تابستون بهترین فصل سال محسوب میشد، اون هم با فاصله نسبت به بقیه فصلها.
به نظرم کمی روده درازی شد، شاید خودم هم از این نوستالژی ها نوشتم. والا
موفق باشید

    رضا - ۲۲ مهر ۱۳۹۷

    سلام حسین‌جان.
    ۱. نمی‌دونی چقدر خوشحال می‌شم از برخورد با افرادی که این‌دست نوستالژی‌ها رو دارند. البته فکر می‌کنم نباید بگم “این‌دست”، چون مفهوم نوستالژی برای همه یکسانه.
    ۲. آره آره…، زمان ما هم بود. همیشه استرس خراب شدن فنر اون خودکارها رو داشتم. این که می‌گی داغش تازه‌ست رو درک می‌کنم، همچین حسی رو در مورد یک کتاب دارم.
    ۳. لذت کرسی رو توی خونه پدربزرگ در روستا می‌چشیدم…با چی عوضش می‌کنم؟ با هیچی.
    بحث سرما شد، یه خاطره اومد به ذهنم. برخلاف الان، ما سرویس مدرسه نداشتیم. البته خوبه که الان بچه‌ها با سرویس می‌رن و میان. پدر من توی کل دوران تحصیلم سه‌بار اومده دنبالم. یکیش رو که نمی‌دونستم و وقتی رسیدم خونه فهمیدم😑 چقدر غصه خوردم. یکیش وقتی بود که برف اومده بود عجیب! نسل مظلوم ما هم می‌رفت و بعد خبردار می‌شد که مدرسه تعطیله. درحال برگشتن بودم که بابام رو دیدم با پیکانش. چقد ذوق کردم. کلاس دوم بودم. وقتی حرف از این خاطرات و نوستالژی‌ها می‌شه، بیش‌تر و بیش‌تر به جمله‌ی”بزرگ شدن؛ آرزویی که به برآورده شدنش نمی‌ارزید” فکر می‌کنم…
    ۴. من هم همین‌طور. اون موقع‌ها جون می‌دادیم برای “سه‌ماهت‌تعطیلی”. لحظه‌شماری می‌کردیم برای آخرین امتحان “ثلث آخر”. اما به‌مرور فهمیدیم بعد از اون دوران اتفاق خاصی منتظرمون نیست. از خود مدرسه هنوزم که هنوزه خوشم نمیاد. یادمه دوم دبیرستان بودم، چوب‌خط غیبتام به حدی رسیده بود که اون قسمتی که توی دفتر غیبت آقای ناظم برام در نظر گرفته شده بود جا نداشت دیگه، و رفته بودن توی قسمت نفر بعدی که فامیلیش با شین شروع می‌شد غیبتای من رو ثبت کرده بودن😂. اما روحم توی خاطراتیه که مدرسه ساخته…مخصوصا دوران دبستان.
    حتما بنویس حسین عزیز، حتما و لطفا.
    مخلصیم.

      حسین - ۲۳ مهر ۱۳۹۷

      رضای عزیز
      سلام مجدد
      آقا این بحث نوستالژیک خیلی حرف و خاطره برای تعریف کردن داره، اینکه می‌رفتیم تا مدرسه بعد متوجه می شدیم تعطیله (یا توی راه) برای من زیاد اتفاق افتاده.
      در مورد شروع تابستان یک دوست داشتم که بعد از آخرین امتحان توی راه خونه و تا خونه، داد می‌زد و کتاب سال قبل رو پاره می‌کرد. شاید یکم به نظر خشن بیاد و حالشو خریدار بودم و خریدار هستم. حس خوبی بود. والا

        رضا - ۲۳ مهر ۱۳۹۷

        سلام حسین‌جان.
        آره واقعا همین‌طوره. قسمتی از من توی همون دورانه و برام آرامش‌بخشه‌.
        😁به‌هرحال اون هم ری‌اکشنی بوده برای خودش.

سحر شاکر - ۰۳ مهر ۱۳۹۷

ممنون
وبلاگ‌نویسی فکر نمی‌کنم خیلی ربط به انشاء داشته باشه
اونجا یسری قوانین و چارچوب میگن بعد میگن توی این بنویس
ولی وبلاگ نوشتن فرق داره
خیلی خوب شروع کردی، آفرین. اصلا همین که طولانی نوشتی یعنی این کاره ای 🙂 ، سن وبلاگت که بره بالا نوشته‌هاتم بهتر می‌شه

شاد باشی

    رضا - ۰۳ مهر ۱۳۹۷

    خواهش می‌کنم.
    اینو اصلا نفهمیدم کی ۱۰۲۰وخرده‌ای کلمه شد. می‌خواستم ادامه بدم همینجوری. لطف داری، ممنون🌷
    مرسی، تو هم همین‌طور🙂

سحر شاکر - ۰۲ مهر ۱۳۹۷

سلام
دید جالبی بود
حتی برای منی که حسی نسبت به پاییز نداشتم جالب بود
من هنوزم مداد سوسماری دوست دارم و از اون بیشتر این مدادای camel
ولی برعکس تو انشام اصلا خوب نبود حتی دوم دبیرستان سر ادبیات اخراج شدم
ولی کلا برف و بارون رو دوست دارم و این تیکه متنت که نوشته بودی باغچه زیر برفه

    رضا - ۰۲ مهر ۱۳۹۷

    سلام
    آره میدونم. استوریت رو دیدم. باید یه ربطی بین پاییز و بستنی یا پاییز و لپتاپ پیدا کنی، شاید یه حسی پیدا کردی بهش.
    خوشحالم که جالب بوده از نظرت.
    آرررره. این دوتا هم بودن. یادش بخیر. Camel زرشکی بود؛ نوشته‌های روش و عکس شتر طلایی.
    ای بابا اخراج چرا😁 الان نوشته‌هات بهتر از منه، با فاصله.
    ایول! آره عالیه. من که با هیچی عوضش نمی‌کنم… پیشاپیش منتظر هوای سردیم که هیچی حریفش نباشه و بزنم بیرون…
    مرسی که نوشتی🌷

ارسال دیدگاه جدید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز با * علامت‌گذاری شده‌اند.