
معرفی فیلم «بایسیکل ران»: «اسمش نسیمه، ولی طوفان میکنه!»
مقدمه
ماجرای این سری از پستها رو میتونید اینجا بخونید.
برای هفتهی دوم، و باز هم به پیشنهاد من، تصمیم گرفتیم فیلم «بایسیکل ران»، ساختهی محسن مخملباف رو ببینیم. بر خلاف فیلم هفتهی اول، این بار اول بود که من فیلم رو میبینم. خوشبختانه پیشنهاد حسین برای دیدن فیلمها به این روش، باعث شد بالاخره برم سراغ این فیلم که خیلی وقت بود دانلود کرده بودم و ببینمش.
مثل روال اولین پست، اول دیدگاه حسین رو میذارم:
[qut]در کل حس خوبی به فیلم داشتم. فیلم قدیمی هست و آکنده از عناصری که برای من (به عنوان یه دهه شصتی) میتونه نوستالژیک باشه. هر چند مکان فرق داره ولی زمان مربوط به دورانی بود که سنم از دختر مخملباف (سمیرا) در این فیلم هم کمتر بود. نمیدونم دیگران در مورد این فیلم چه نظری دارن، میخواستم قبل از نوشتن یادداشت خودم برم و چند تا نقد بخونم تا بتونم اون چیزی که قراره بگم رو راحتتر بیان کنم. اما پشیمون شدم. ترسیدم به جای اینکه حرف خودم رو بزنم، تکرار کنندهی حرف دیگران باشم. برای همین بیخیال شدم.
یه جاهایی از فیلم، به نظرم فیلم نگاه نمیکردم، شعر میدیدم. این خیلی برای من دلچسب بود، اولین سکانس فیلم به نظرم بارزترین نمونهی همین شاعرانگی هست، مردی از روزنهای نورانی بیرون میاد و لباس عوض میکنه و روی موتور میشه و دوباره روزنهی نور رو میبنده، طنز گاهی اوقات تلخ داستان هم باید به موضوع اضافه کرد. اینا کنار هم باعث شدن از فیلم لذت ببرم. بذار چندتا از صحنههای خوبشو با هم مرور کنیم ولی قبلش کلیت داستان چیه؟ کلیت داستان اینه که یه مهاجر افغان در پاکستان، زنش مریض میشه و باید برای درمانش پول جور کنه، شغلش چاه کنی هست ولی تو کشور خودش قهرمان دوچرخهسواری بوده. همین جا موضوع رو داشته باشید تا یه چیز کوچولو بگم. میبینی جنگ با یه قهرمان چه کار میکنه؟ البته برای هر جنگی دلیلی هست، اما نتیجهی جنگ چیست واقعا؟ برگردیم به داستان. قهرمان سابق و کارگر فعلی، تصمیم میگیرد هر طور شده پول جور کند و در نهایت به مسابقهای تک نفری تن میده تا یه هفته روی دوچرخه رکاب بزنه و متوقف نشه.[/qut]

نوری که حسین ازش حرف میزنه
[qut]مسابقهای که بساط شرطبندی و بازی قدرتهای اقتصادی و سیاسی شهر رو جور کرده و هر کدوم برای بردن شرطشون اقداماتی انجام میدن. مثلاً اونی که روی دوام “نسیم” (اسم قهرمان داستان) شرط بسته، سعی در تقویتش داره، آمبولانس و آزمایشگاه سیار میآره سر مسابقه و با بررسی مثلاً اوره خون، برای تقویتش بکمپلکس بهش میزنن. طرف دیگه ماجرا دقیقاً برعکس، سعی میکنن بهش خوابآور بخورنن تا از پا بیفته. خود رکاب زدن نسیم تبدیل به سیرک شده و براش بلیط میفروشن ولی این سیرکهای حاشیهای دیدنیتره به خدا.
به چشم تمثیل هم اگر به فیلم نگاه کنیم، پر از اشاراتی هست که میشه تعمیمش داد و در مورد صحبت کرد. از مقاومت نسیم روی دوچرخه بگیر تا همین اسمش. شعار کارچاقکُنِ این سیرک خیلی خوبه: اسمش نسیمه ولی طوفان به پا میکنه! حرف درستی که البته جای تامل هم داره. برداشتهای سیاسی اشتباه از این حرکت، تلاشهای قدرتها شهر برای پیروزی و جنگشون روی زمینی به اسم، نسیم. واقعاً دلم برای نسیم سوخت، بیچاره، آلت بازی قدرتها شده بود و ته فیلم هم متوجه میشیم این بازی تمومی نداره، اینجا دیگه داستان ترسناک میشه.
یکی از روشهای من در فیلم دیدن اینه که خودم رو جای شخصیتهای داستان قرار بدم و از خودم سوال بپرسم که من بودم، چی کار میکردم. آیا حاضرم برای زندگی عشقم، چنین رنجی رو تحمل کنم؟ اصلاً بحثم دوام آوردن نیست، به هر حال از لحاظ فنی بدن آدم تا یه حدی کشش داره، حتی بدن قهرمان داستان ما هم همینطور بوده، با این بخش از قضیه کار ندارم، با اون بخش از قضیه کار دارم که انگشت اشاره رو به سمت درونم گرفته! موقعیت سختیه راستش، برای من که تصورش هم سخته، چه برسه به اقدام و عملش.
یه چیزی که توجه من رو در فیلم جلب کرد، خودکُشی آدمها بود، آدمهایی که زندگی رو دوست دارن و شاید از مردن هم میترسن، اما چارهای ندارن جز اینکه خودشون رو خلاص کنن، راه این خودکُشی هم ترسناک هست، شاید یکی بگه بابا جان اونا اصلاً نمیخواستن خودکشی کنن که، اونا میخواستن از این راه یه پولی درآرن، باشه، اما شیوهای که انتخاب میکنن هم ترسناکه، چطور میتونم باور کنم آدم برای یه قرون دوهزار بره زیر لاستیک کامیون بخوابه؟ بحث مرگ نیست، بحث زندگیه، بحث جریانی هست که ما رو به عنوان یه انسان به کجا میتونه برسونه؟ چی گذشته که برای خاتمهی داستان از چنین شیوهای استفاده میشه؟ توی فیلم یه کامیونی هست که میاد داد میزنه: دو تا کارگر روزی پنجاه تومن، همهی کارگرهای کنار خیابون میریزن تو ماشینش، قاطی میکنه و قیمت رو میاره پایین: اصلاً روزی سی تومن. وقتی رکابزدن نسیم شروع میشه، به جای دو نفر، همه رو میبرن، به جای سی تومن، حرف از دویست تومن و سیصد تومن هست. کارگرها هم میرن، میرن به جز یک روز، این نرفتن از سر شکم سیری نیست، از سر تنبلی نیست. از سر فهمی است که به موضوع دارن، به نظرم همون اول هم میدونستن این داستان سرش به کجاش وصله، میدونستن قراره تماشاگرای رکابزدن رو کم کنن، میدونستن و همراه شدن، اما درست جایی که باید کنار میکشیدن، کنار کشیدن. یه جورهایی جامعه رو نشون میده، جامعه رو به حاکم و زورمند و قدرتمند نشون میده. این جامعه ظاهراً گول خوردن ولی این فقط ظاهر قضیه است.[/qut]

خودکشی نمایشی
[qut]آخرین نکتهای به نظرم باید بهش اشاره کرد، دیالوگهای کم قهرمان داستانه، اونقدر دیالوگ کم داره که یه جایی ازش میپرسن:لالی؟ جواب نسیم به این سوال، یه سوال دیگهس: چی بگم؟ من فکر میکنم این کم حرفی نسیم با منظوره و واقعاً توی اون جامعه و توی اون شرایط چی باید گفت؟ در جایی که همه حرف میزنن، داستان میگن و نتیجه میگیرن، چی باید گفت؟ از همه مهمتر به آدمهایی که نمیشنون، چی باید گفت؟ پزشکی که پول بیشتر از جون آدم براش ارزشمنده چی باید گفت؟ به کسی که از جون آدمها برای خودش بازیچه میسازه، چی باید گفت؟ این آدم دیالوگهای کمی داره، اصلاً عکسالعملهای کمی داره، ولی توی این کمها چندتا فریاد داره، فریاد از خشم، فریاد از ترس. تمام دیالوگهاش رو ریخته توی پاهاش و بازوهاش و عملش. برای همینه که وقتی دکتر به حالت سرزنش بهش میگه این برات خوبه اون برات بده، به جای اینکه بگه: داداش مزخرف نگو. لیوانی که دستش میدن رو میپاشه تو صورت دکتر.
خلاصه اینکه از این فیلم خوشم اومد، لذت بردم و البته توصیه میکنم که ببینید، خودم هم احتمالاً دو سه بار دیگه بخوام این فیلم رو ببینم، اونم به خاطر شخصیتهای فرعی و داستانهای فرعی زیادی که داره. البته اونقدر زیاد نیست که گیج بشیم، اونقدر هست که لذت ببریم. داستان جمعه، پسر نسیم و رابطهاش با دخترِ زن فالگیر. داستان همین زن فالگیر و مرد گردانندهی سیرک. داستان آدمهایی که برای تماشا آورده میشن، داستان دکترها، داستان آدمهای ناشناسی که نمیدونم از کجا اومدن، از طرف کی اومدن ولی پول یه هفتهی بیمارستان رو میدن به جمعه تا به باباش بگه از رکاب زدن دست بردار، داستان فامیلی که پناه قهرمان شده و جونشو پای این حمایت میذاره، داستان کارگرهایی که روی کف ماشین میکوبن تا بدونن کجا باید کار کنن و چرا اینقدر پول زیاد میگیرن برای هیچی و چندین داستان فرعی دیگه. همهی داستانها ارزش دوباره دیدن و دوباره فکر کردن رو داره.[/qut]
دیدگاه من:
ماجرای فیلم دربارهی مردی افغان به اسم «نسیم» و خانوادهاشه، که به تازگی از افغانستان به پاکستان مهاجرت کردن. این خانواده شامل «نسیم»، همسرش «نقره»، و پسرشون «جمعه» میشه. «نسیم» که قبلا در افغانستان قهرمان مسابقات دوچرخهسواری استقامت بوده و تونسته رکورد سه روز متوالی رکاب زدن رو از خودش به جا بذاره، دوباره و به خاطر تامین مخارج درمان همسر بیمارش مجبور به این کار میشه؛ این بار نه سه روز، بلکه هفت روز. «نسیم» مجبور میشه برای هفت روز متوالی رکاب بزنه تا یه مبلغ کمی از شرطبندیهای این مسابقه گیرش بیاد. شرطبندیهایی که حکم تجارت و تفریح رو برای عدهای پولدار دارن.
با شروع شدن فیلم و شنیدن موسیقیش، فهمیدم که قراره یک فیلم درام رو ببینم، فیلمی که احتمالا شروع و پایانش غمانگیز خواهد بود.رنگ و بوی فیلمهای دههی شصت و هفتاد خورشیدی، کاملا توی این فیلم محسوس بود. منظورم از رنگ و بو شامل کیفیت تصویربرداری، دوبلهها، چهرهی بازیگران و… میشه. نمیدونم دقیقا با دیدن کدوم فیلم ایرانی بود که این پارادایم توی ذهن من شکل گرفت که فیلمهای ایرانی ضعیف هستند. به همین علت تعداد فیلمهای ایرانی که دیدم در مقابل تعداد فیلمهای غیرایرانی خیلی کمه. مثلا «درباره الی» رو ندیدم، نه به این خاطر که فیلم بدیه، به علت همون پاردایم. همون وقتی که تولید شده بود ندیدم…امروز هم ندیدم هنوز متاسفانه.
اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد، فقر مطلق آدمهایی مثل «نسیم» بود. «بایسیکل ران» برای نجات همسرش حاضر به تن دادن به هر کاری میشه؛ از قاچاق مواد مخدر گرفته، تا خودکشی نمایشی. وقتی «نسیم» در حال تماشای خودکشی نمایشی یک پیرمرد فقیر بود، من به این فکر میکردم که آدم اصلا نمیتونه پیشبینی که حال و روزش در آینده چی میشه. مثل خود «نسیم» که چند دقیقه بعد دست به این کار زد.
از شگفتیهای دنیای کودکی، اینه که مشکلات رو میفهمی، اما یه نیروی ناشناخته نمیذاره که که این مشکلات مانع کودکی کردنت بشه. «جمعه» پسر «نسیم»، میدونه که پدرش توی سختترین مبارزهی زندگیش قرار داره، بهش تا جایی که در توانش هست و حتی بیشتر کمک میکنه، اما این مانع بازی کردنش با دختربچهی کولی نمیشه. این برای من خوشحالکننده بود.

معرکهگیر، «نسیم»، و «جمعه»ای که به پدرش آب میده
یکی دیگه از شیرینترین صحنههای این فیلم برای من، لحظهای بود که «نسیم» بعد از یک مشاجره کوتاه، که توسط عوامل شرطبندی به وجود اومده بود، پسرش رو در آغوش میگیره. حس آرامش توی صورت «جمعه» خیلی قشنگ بود. همزمان یاد جملهی «هیچچیز به اندازهی یک کوه شبیه پدر نیست»، از بوبن(نویسندهی فرانسوی) افتادم. «بایسیکل ران» برای رد کردن خانواده از این بحران همه کاری میکنه، حتی رو دوچرخه و در حال رکاب زدن…

پدر و آرامش…
از نکات ناراحتکنندهی این فیلم، مورد سوءاستفاده قرار گرفتن آدمهایی مثل «نسیم» توسط گرگهای سودجوی این دوره و زمونهست. همه برای «نسیم» کیسه دوختن، از شرطبندها بگیر…تا معرکهگیر. اینها از احساسات لطیف و در عین حال خام مردم برای پر کردن جیب خودشون استفاده کردند. بخش بزرگی از جامعه(از جمله ما) به دست این افراد به بازی گرفته میشیم. اگه خوششانس باشیم شاید متوجه یکی از این هزار بازی بشیم…
از صحنههای درام این فیلم، سکانسیه که «نسیم» داره خوابش میبره. همهی هواداران «نسیم»(شامل کسانی که واقعا دوست دارند ببره و کسانی که منافع مالیشون وسطه)، سعی در بیدار کردنش دارند. این وسط تلاش پسرش متفاوت با بقیهست. «جمعه» در حالی که اضطراب وجودش رو گرفته و اشک میریزه، در هوای سرد به روی پدرش آب میریزه و به صورتش سیلی میزنه؛ واقعا تماشایی و در عین حال به شدت غمانگیز بود…
در آخر، در حالی که همه به «نسیم» اعلام میکنن هفت روز تموم شده و تو برنده شدی، نسیم به رکاب زدن ادامه میده و متوقف نمیشه. یه اتفاق جالب توی این سکانس در حال رخ دادنه، اما نمیتونم بفهمم چه اتفاقی…
خوشحال میشم به جمع دونفرهی من و حسین بپیوندید، فکر میکنم تجربهی خوبی بشه. ممنون بابت وقتی که گذاشتید🌹
منبع کاور پست
خیلی وقت قبل یه کتاب کوچولو و جمع و جور توی گوشه کارتنی که کتابهای اضافی رو توش گاشته بودیم تا بدیم بازیافت بشه دیدم و یک ساعته خوندمش. فیلمنامه بایسیکل ران بود. خیلی خوندنش حال داد. ممنون که یادم اوردیش.
میخواستم بگم هروقت تونستی از فیلمنامه و کتابش بنویس، که دیدم گفتی الان بهش دسترسی نداری. همون طور که گفتی، واقعا فیلم گیراییه.
خواهش میکنم. ممنون بابت کامنتت.
حسین از همین تریبون میگم که تحلیلت عالی بود.
رضای عزیز
سلام
برادر جان نظر لطف شماست
موفق باشی