
«آقا قاسم! دَمت گرم!» یا «تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟»
چند مگابایتی از هاست رو هدر دادیم، برای نوشتن تعطیلات کوتاه ۱۶ آبان ۹۷؛ شایدم ندادیم.
۱. آن لحظهی شوکهکننده
چهارشنبه، نهم آبان، در حالی که خورشید هنوز خواب بود و پلهبرقی مترو زحمت پایین بردن منِ هفتادودو-سه کیلویی رو میکشید، از ته دل آرزو میکردم تعطیلات به این دوستانی که ازش استفاده کردند و به خونه رفتند زهرمار بشه؛ مخصوصا ممد همخونهام. میدونستم که من هفته بعدش میرم، اما اگه از تعطیلات اربعین استفاده میکردم، میتونستم یکروزونیم بیشتر خونه بمونم.
همینطور بدوبیراه گویان به این و اون، سوار قطار شدم. دقیقا در همین لحظه پی به خبطی که کرده بودم، بردم و انگار توی اون هوای سرد یک پارچ آب یخ روم ریختن.
از ایستگاه نواب تا امام خمینی، اگر بگم حتی یه O پیدا نمیشه که به اون یه دونه Oای که از بیرونِ مترو با خودم میارم، پیوند بزنم و یه O2 درست کنم و تا امام خمینی توی شُشهام حبس کنم، گزاف نگفتم. الحمدالله از امام خمینی دیگه یکم فضا پیدا میشه و ما میتونیم تا مقصد ادامه بدیم؛ به طوری که نمیریم. اما اون روز کذایی، حتی نوابم هم خلوت بود! در این لحظه فهمیدم که امروز کل شهر تعطیله به جز منِ چیز، که مجبورم به خاطر این درس سخت خودم رو برسونم به دانشگاه.
وارد دانشگاه که شدم همهچیز یک سوم بود، ماشینهای پارکینگ، جمعیت داخل سالن اصلی، حتی حراست دانشکده که هرروز کامل بود، ولی اون روز فقط از کمر به بالاش توی دانشگاه بود! که خب کافی هم بود؛ در همین حد که بگه خانمها از اون ورودی، آقایون از این یکی، کفایت میکرد.
خلاصه، وارد کلاس شدم و دیدم تقریبا نصف جمعیت کلاس حضور به هم رسوندن و به خوبی و خوشی کلاس رو برگزار کردیم. شاید فکر کنید من از اونایی هستم که سوسولوار همهی کلاسها رو میرن، اما سخت در اشتباهید. من مار خوردم تا افعی شدم! من انقدر بابت دوستانی که میگفتن کلاس رو نمیان ولی میومدن غیبت خوردم، که دیگه فهمیدم به این جماعت اهل کوفه نباید اطمینان کنم. در کنار این مساله، سخت بودن درس هم مزید بر علت بود.
وضعیت: در حال انتظار برای رسیدن هفتهی آینده.
۲. ورود آقا قاسم به داستان
از دوهفته قبل تمام بلیطها به فروش رسیده بودند و توی سایت نمیشد بلیط خرید(آره ارواح عمهشون، مام نمیدونیم که این کار رو واسه فروش بلیط به قیمت بیشتر میکنند. آقا درست، ولی اون خانم محترم چه گناهی کرده که عمه این شده! به عمهاش چیکار داری!). شوهرخواهر بنده(که ما او را گالاس صدا میزنیم) زحمت کشید و تونست از کانال همشهریای به نام «قاسم، شوهر نَیّره» چهارتا بلیط برای سهشنبهشب ساعت هشت به وقت محلی تهیه کنه؛ برای خودش، همسرش، من، و ممد؛ همخونهی پارهوقتم.
یکم دیر راه افتادن ما و ترافیک تقریبا سنگین، باعث شد اتوبوس ساعت هشت رو از دست بدیم. به همین خوشمزگی. سرگردان در ترمینال شرق، بارون در حال باریدن، کولهها به پشت، منتظر یک لطف دیگه از شوهر نَیّرهخانم…
بالاخره مذاکرات گالاس و آقا قاسم جواب داد و ما یک اتوبوس دیگه گیر آوردیم(اینجاست که میگم اتوبوس هست ولی این عزیزان از دوهفته قبل توی سایت ظرفیت رو پر اعلام میکنند). سوار اتوبوس شدیم. اوضاع عادی به نظر نمیرسید. بعد از جابهجا شدن و نشستن روی صندلیها، آقای راننده فرمودند که فلان تعداد صندلی رو قول دادم به چندنفر، خلاصه اینکه دونفر بیشتر جا نیست. اینجا من یه تعارف سوپرهیرووار به خواهرم زدم و گفتم شما برین ما(از طرف ممد هم حرف میزنم) با بعدی میایم؛ اگرم نشد فردا میایم(اموجی سیدجواد هاشمی توی فیلمهای جنگی). البته اون قبول نکرد و همگی از اتوبوس پیاده شدیم؛ و اتوبوس حرکت کرد.
وضعیت: برگشت به سالن انتظار تعاونی یک ترمینال شرق، بارش باران یک ریتم مشخص به خودش گرفته.
۳. ماراتن تا شریفآباد؛ ?!Are You Kidding Me
لحظاتی بعد، شوهر نیره خانوم(دیگه اعراب نمیذارم، خسته شدم) گفت که دونفرتون با همین اتوبوسی که الان رفت برید، دونفر دیگهتون هم با اتوبوس بعدی. اون شب هرکی هرچی میگفت ما میگفتیم باشه. گفتیم باشه. آقا قاسم شخصا با من تماس گرفت و شماره راننده رو بهم داد و گفت باهاش تماس بگیر؛ هماهنگه. حالا من و ممد، زیر بارون، در حال دویدن، برای رسیدن به اتوبوس. همینطور که میدویدیم، ممد با راننده تماس گرفت. آقای راننده فرمودن که افسر گیر میده، من جلوتر نگه میدارم! حالا ما اصلا نمیدونیم لوکیشن فعلی اتوبوس کجاست؛ چه برسه به جلوترش! تقریبا داشتیم از ترمینال خارح میشدیم که ممد یک تلنگری زد که عجیب تا مغز و استخون من رسوخ کرد: «رضا؟ تا کی دنبال این بدوایم؟!» اینجا تو گویی من جواب رو آماده داشتم و فقط منتظر بودم یه نفر همچین سوالی رو ازم بپرسه! گفتم: «لابد تا شریفآباد!»
زنگ زدم به خواهرم و گفتم ما داریم برمیگردیم ترمینال؛ حتی به قیمت اینکه فردا بیام و این مسافرت سهروزهام بشه دوروزه، بازم امشب نمیرم!
وضعیت: بارش باران شدیدتر شده، آبکش جلوی هیترِ سالنِ انتظارِ تعاونی یک ترمینال شرق، قطعی شدن تصمیمم برای موکول کردن سفرم به چهارشنبه شانزدهم آبان.
۴. آقا قاسم! دمت گرم!
کلیدای خونه رو از فرشته گرفتم. «شما برید. من فردا میام.»
بخش اعظم این عصبانیت من به این علت بود که ترجیح میدم کارها برنامهریزی شده باشن. دوست دارم بدونم چه کارهایی قراره انجام بشه، به چه صورت و در چه زمانی. البته همیشه سعی میکنم منعطف باشم و خودم رو با شرایط وفق بدم؛ اما ترجیحم اینه که از روند کارها مطلع باشم. این سفر اما، یه نمونه کوچیک از مملکت بود؛ رو هوا.
به ممد گفتم که آره، من نمیام ولی میدونم برای تو یک روز هم یک روزه و دوست داری بری، پس تو امشب برو هرجور هست؛ منم فردا با خیال راحت میام. گفت نه ما قرار بود با هم بریم(انگار من دوتا تیر توی پام خورده، یه دونه فشنگ هم توی ترقوهامه)، منم صبر میکنم فردا میریم، فرقی نداره. گفتم زر نزن دیگه، برو(به شوخی😁. راستی اینی که بولد کردم داستان داره؛ یادم باشه بنویسم بعدا).
توی همین صحبتها بودیم که آقا قاسم گفت این چهارتا بلیط، برین. شرمنده کردن ما توسط آقا قاسم تمومی نداشت اون شب. سوار اتوبوس شدیم.
وضعیت: Stable، داخل اتوبوس، ساعت: ۲۱:۳۰ به وقت محلی.
۵. رقم خوردن یک خاطرهی به یاد موندنی
کاپشنی که وزنش به خاطر بارون سهبرابر شده بود رو درآوردم و مستقر شدم روی صندلی. لپتاپ رو کشیدم بیرون. رفتم سراغ پیشنویس عقاید یک دلقک و نوشتنش رو ادامه دادم. بهواسطهی شغل پدرم و آشنا شدن با سفر از کودکی، عاشق سفر کردنم. نصف مسافرتهایی که با بابام میرفتم توی تعطیلات عید بود و طبیعتا هوا سرد. یادم باشه یه خاطره از همین هوای سرد که از آلاشت مازندران زغال بار میزدیم بنویسم. خلاصه، همهی این پسزمینهها باعث شده بود هوای سرد و بارونی اون شب، شیشهی مه گرفته و خیس اتوبوس که نمای بینظیری رو به وجود آورده بود، و نوشتن، اون لحظات رو برام به یاد موندنی کنه. تصویری از این لحظات رو میتونید توی کاور پست ببینید. یکی دیگهاشم اینه:

در حال نوشتن
وضعیت: در حال خوردن نارنگی، در حال لذت بردن از تماشای جاده از پشت شیشهی بخارگرفتهی اتوبوس، درحال نوشتن، ساعت ۲۳ به وقت محلی.
۶. اتوبوس مسافربری؟ اتوبوس پرسپولیس؟ بارگاه شمر بن ذیالجوشن؟ مساله این است.
یکی از مشکلات آزاردهندهای که چندسالی هست گرفتارش شدم، بدخوابیه. شب تا صبح سهبار بیدار میشم، و خوابم خیلی سبکه؛ با کوچکترین صدایی بیدار میشم. حالا این وضعیت توی اتوبوس خیلی بدتره؛ چون مشکل کمردرد هم بهش اضافه میشه(تو فکر اسقاط کردن خودمم). همهی اینا دست به دست هم دادن به مهر، تا من بیشتر از دو یا سهساعت نتونم توی اتوبوس بخوابم.
توی یکی از توقفهایی که اتوبوس، حولوحوش پنج صبح داشت، طبیعتا مثل جغد بیدار بودم و تونستم این عکس رو از این اتوبوس عجیب ثبت کنم. چیه این خدایی:

خیلی قرمز بود
وضعیت: به شدت خسته از نشستن روی صندلی، میزان هوشیاری: ۹۸%، ساعت ۵ صبح روز چهارشنبه شانزدهم آبان.
۷. دیدار با خانواده
حولوحوش ۸ صبح بود که کلید رو انداختم توی قفل و رفتم توی خونه. از بهمن پارسال، دیدن حیاط و ساختمون خونه بهم حس متفاوتی رو میده. امون از روزگار. رسیده بودم به وسطهای حیاط که در ساختمون باز شد و خواهر و بچهخواهرها ریختن سر ما، تو گویی من از المپیاد جهانی ریاضی اومدم، مدال طلامم تو گردنمه. حالا اینجا دارم چرتوپرت میگم، وگرنه مثل اون دوست زحمتکشمون کیف کرده بودم:دی ما همهی این مصیبتها رو کشیدیم که خواهربزرگه رو که اون هم مثل من دور از خونهست ببینیم، اونم برای دوروز، جمعهشب در حال برگشت به تهران بودیم.
هشتصد کیلومتر رفت، هشتصد کیلومتر برگشت: The Things I Do For Family.
وضعیت: دیدن اهل بیت بعد از یکماهونیم، آماده شدن برای برگشت، نامشخص بودن تاریخ دیدار بعدی… .
عزیز دلم داستان اول خوندم ، چقققدر شوق کردم خدا میدونه، واقعا زیبا نوشته بودی
اینجا چیکار میکنی😂😂 اصلا فکر نمیکردم اینور ببینمت. البته به محمدحسین هم سلام برسون😄.
قضیه سوسک و دستوپای بلوریه؟😄 مرسی، زیبایی از خودتونه.
بازم سر بزنید از ما، وبلاگ خودتونه…💙
عزیز دلم هیچ وقت الکی ازت تعریف نمیکنم ، احساس واقعیمه
💙🌹💙
رضای عزیز
سلام
1- چقدر خندیدم آقا، دمت گرم از این فضای شادی که برای ما خوانندگان ایجاد نمودهای.
2- آقا یه سوال: آیا آنقدر با قاسم ارتباط گرفتهاید که بدون واسطهی گالاس جان بلیط بعدی را خود از طریق ایشان اوکی نمائید؟
– بلی: پس التماس دعا.
– خیر: بجنب برادر دیگه.
3- دو سه باری این یادداشت رو دیده بودم و هر بار از طولش به این نتیجه رسیده بودم که الان وقت نمیشه بخونم بذار برای بعد. در تمام این سر زدنها و بالا و پایین کردنهای صفحه، فکر میکردم عکس اتوبوس فیالواقع داشبورد آن است و این بار که با کمی دقت به اصل ماجرا پی بردم گفتم به روی خودم نیاورم و بیایم به شما تذکر رعایت هفت اصل طلایی آرنولد در عکاسی را بدهم. رعایت کن برادر جان.
4- اگر چیزی از هاست به این خاطر کم شده، به نظر من هدر دادن نیست، والا.
موفق باشی رضا جان
سلام حسینجان.
1. خب خدا رو شکر :دی
2. نه والا…کانالهای ارتباطی ما بیشتر توی بانک و ایناس. اگه یه روزی خواستی وامی چیزی بگیری، حتما قبلش بگو تا گوشیم رو خاموش کنم:دی
3. تکرار نمیشه:))
4. نظر لطفته.
سلامت باشی. مرسی بابت نظرت(اموجی گل و بلبل).