
معرفی فیلم «Seven»؛ وقتی مفاهیم خطرناک میشوند
از دیدگاه شخصی، این اولین فیلم از مجموعه شاهکارهای دیوید فینچره که بالاخره رسیدیم بهش. همونطور که حسین در دیدگاهش اشاره کرده، فیلم «هفت» فیلم خیلی معروفیه که احتمالا هر دوستدار فیلمی، حداقل یکبار اون رو دیده. در تعریف این فیلم باید به این نکته اشاره کنیم که فیلمیه با کارگردانی «دیوید فینچر»، و بازی «مورگان فریمن»، «برد پیت»، و «کوین اسپیسی». پس بهتره طبق روال سابق فقط دیدگاه شخصیمون رو بنوسیم و تکرار مکررات نکنیم.
بریم سروقت دیدگاهها.
داستان فیلم:
یک فقره قتل به ظاهر عادی اتفاق افتاده که نیازمند توجه پلیس و کاراگاهان پلیسه. اما کاراگاه «ویلیام سامرست»(مورگان فریمن) همچین عقیدهای نداره و حدس میزنه این قتلها زنجیرهای هستند و هدف خاصی پشتشونه. در راه فهمیدن این مساله باید با همکار جدید، و البته نه چندان صبورش، کاراگاه «دیوید میلز» همکاری کنه.
دیدگاه حسین
[qut]نوشتن در مورد فیلم معاصری که بارها بارها در موردش صحبت شده و احتمال خیلی زیاد هم مخاطب این یادداشت اون رو حداقل یک بار دیده، به نظر من کار سختیه. برای همین تصمیم دارم که فقط از حس و حال خودم به فیلم بنویسم و معنی و مفهموم این مقدمه کوتاه اینه که این یادداشت صرفاً از دید یک مخاطب عام به موضوع نگاه میکنه و نه بیشتر. مگه غیر از اینه؟ فقط برای تاکید گفتم. به هر حال کار از محکم کاری عیب نمیکنه.[/qut]
[qut]اولین باری که فیلم هفت رو دیدم، به معنی واقعی کلمه برام شوکه کننده و غافلگیر کننده بود. اونقدر تحت تاثیر فیلم بودم که تا روزها بعد از تماشا هم بهش فکر میکردم و درگیرش بودم. بیشترین سوالی که به ذهنم میرسید، در مورد چرایی داستان بود. چرا یک آدم باید خودش رو نماینده خدا بر زمین بدونه؟ چرا یک آدم باید فکر کنه که انتخاب شده تا کاری رو انجام بده؟ چرا این زندگی ارزش جنگیدن داره؟ و هزار تا چرایی که توی فیلم دوست داشته اونها را مطرح کنه و از دید یه آدم روانی بهشون جواب بده. روانی؟[/qut]
[qut]سومین فیلم از لیست فیلم بینی ما رسیده به یکی از شاهکارهای سینما. فضای فیلم توی یه شهر بزرگ اتفاق افتاده که نمیدونم چرا هیچ وقت به اسمش اشاره مستقیم نمیشه؟ به نظرم نیویورکه ولی هیچ وقت مستقیم اسم برده نمیشه. فضای فیلم به جز سکانسهای پایانی، تماماً در هوای ابری و بارونیه. اما وقتی که قراره کار به نتیجه برسه، هوا روشن میشه، اتفاقا از لحاظ معنایی تاریکترین سکانسهای فیلم همین جاست. شاید قراره که با تمام تلخی ماجرا به ما بفهمونه که امیدی هست، حتی بعد از این همه سیاهی و تلخی. شاید هم صرفاً نمایش یه تضاد باشه. تضاد دنیا و قانونهایی که ما فکر میکنیم مال اونه.[/qut]

سکانسهای بارانی زیاد

حسین در مورد بارون و نور به نکتهی خوبی اشاره کرد. از این سکانس خیلی خوشم اومد؛ وقتی در هوای بارونی نور به داخل ماشین میتابه.
[qut]توی این فیلم کتابهای زیادی معرفی میشه، که شاید در اون فرهنگ خوندنی و در اون ادبیات مهم باشن اما در فرهنگ و ادبیات ما، بعید میدونم. البته توجه من به کتابها به خاطر توجه فیلم به اونهاس. حتی اسم کاراگاه رو از یه نویسنده گرفتن. سامرست موآم. چه کشف بزرگی![/qut]
[qut]نمیدونم چطور به این فیلم نگاه میکنید، ولی به نظرم این فیلم در مورد زندگی هست. در مورد اینکه این دنیا چقدر میتونه هیجان انگیز یا رقت بار باشه. اینکه چطور خودمون در این دنیا هستیم، زیاد مهم نیست وقتی که در مقام و جایگاهی قرار میگیریم که برای ورود یه آدم دیگه به این دنیا باید تصمیم بگیریم. برای خیلی از مردم این یه تصمیم معمولی زندگی هست. یه روند طبیعی بشر، یه کار روزمره و روزانه. ورود یه آدم به زندگی یه اتفاق طبیعی هست؟ برای طبیعت شاید، ولی برای ما به عنوان کسی که این دنیا رو حداقل دو دهه بیشتر تجربه کردیم و میدونیم که دنیا شبیه قصههای بچگیمون نیست، باز هم دلمون میخواد کسی رو وارد این دنیا کنیم.[/qut]
[qut]برای من بخشی از فیلم بولد شد که به این موضوع میپرداخت، وقتی که تریسی (زن کارگاه جوان) داشت به سامرست (مورگان فریمن) میگفت که بچهدار شده و بابت این اتفاق خوشآیند (برای خیلی از مردم)، اون دچار تشویش شده بود. از شهر آروم و کوچیک اومده بودن تو دلِ شهری بزرگ و پُر از جرم و جنایت و حالا باید تصمیم میگرفت. تصمیم میگرفت که حتی این خبر رو به شوهرش بده یا نه.[/qut]

گفتگوی ترِیسی و سامرست(۱)
[qut]سامرست اینجا وارد عمل میشه و تجربه خودش رو میگه، تجربهای که د اون، زنش رو مجبور میکنه سقط جنین کنه و کسی رو وارد این دنیا نکنه، کسی که خودش به وجود آورده. توی حرف زدن این موضوع سادهس، ولی در واقعیت، گرفتن چنین تصمیمهایی به این راحتیها نیست.[/qut]

گفتگوی ترِیسی و سامرست(۲)
[qut]من به عنوان بیننده، شاید زندگی خوبی داشته باشم. شاید ته بِزهی که در طول زندگیام دیده باشم، یه دعوای خیابونی باشه. اون هم از دور. من به این دنیا چطور نگاه میکنم؟ چند سال پیش که آیلان بچه سه سالهی سوری توی ساحل بدروم پیدا شد، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چرا باباش این بچه رو وارد زندگی کرده. اون موقعی که این بچه پیدا شد، ۵ سال بود که از جنگ سوریه گذشته بود و این بچه سه سالش بود. پدر و مادر این بچه چی پیش خودشون فکر کرده بودن که تصمیم گرفتن توی شرایط اون موقع سوریه، بچه دار بشن؟ به چه امیدی و با چه آیندهای؟ از آدم خوش بینی که یه دعوای خیابونی رو از دور دیده تا اونی که توی جنگ داخلی بوده، چطور تصمیم میگیرن که یه آدم رو وارد این نکبت دنیا بکنن؟ البته که قرار نیست به کسی جواب پس بدن، ولی به خودشون چی؟ سامرست هم شاید گیر این به خود پاسخ دادن بود، که تصمیم گرفت به زنش فشار بیاره که سقط جنین کنه. حتی اگر هزینهش فروپاشی خانواده باشه یا زندگی تنهایی تا آخر عمر باشه.[/qut]
[qut]اتفاقا این سامرست جزو پلیسهای خوش بخت شهر هست. در طول سی سال (سی و دو سال) خدمت صادقانه در پلیس، فقط یک بار اسلحهشو از غلاف بیرون آورده و اون هم شکلیک نشده، این بدی رو نه به خاطر کارش که در محیط زندگی داره مشاهده میکنه. اینجاس که وقتی توی موقعیت تریسی هستی، تازه تشویش بهت رجوع میکنه که کار درست چیه؟ این تصمیم تریسی در نهایت بخشی از تلخی سکانسهای پایانی فیلم رو بر دوش میکشه.[/qut]

آرامش؛ اندکی قبل از طوفان
[qut]وقتی فیلم هفت با نقل قولی از ارنست همینگوی تموم میشه که دنیا جای زیاییه و ارزش تلاش کردن دارد، سامرست تاکیدش رو میذاره روی جلمه دوم، ارزش تلاش. ولی خودش و فیلم به بخش اول خیلی اعتقاد دارن. برای همین تلاش میکنن با نمایش همیشگی باران در فضای بیرون و محیط تاریک و سیاه صحنهها، حداکثر این بدی و نکبت رو منتقل کنن، اینجا جای زیبایی نیست.[/qut]
[qut]تمام کلمات بالا از یه جنبه دیدن فیلم ناشی میشه که به نظرم در مورد فیلمی که زیاد بحث و بررسی شده، این یک جانبه نگری بد هم نیست. دست روی یه موضوع خاص از فیلم گذاشتن اتفاقا خوبه. تاکید میکنم که این هم برای کسی دغدغه است. برای یه نفر این جنبه مهم بوده و برای هزاران نفر بعدی ممکنه که جنبههای دیگهای از فیلم مهم باشه[/qut]

پایان
دیدگاه من
افراط در مذهبی بودن، مثل افراط در تقریبا تمام زمینههای دیگه، عواقب خطرناکی داره. اما مذهب و سایر زمینههایی که فاکتور تقدس توشون دخیله، میتونند خطرناکتر باشند. اصولا در هر زمینهای که قدرت تفکر و ابراز عقیده رو بر خلاف اون چیز از شما میگیرند، کار ممکنه به جاهای باریک بکشه. موضوع این فیلم هم خیلی نزدیکه به این چیزهایی که گفتم. فردی که تحت تفکرات افراطی مذهبی بزرگ شده، تصمیم میگیره بر اساس آموختههاش دست به اجرای عدالت بزنه. گاهی وقتها مفاهیمی این چنینی -گناه- جوری بر ما مسلط میشند که انگار اونها بودند که ما رو ساختند؛ و نه ما اونها رو.
باید همین اول کار بگم من از شخصیت کاراگاه سامرست خیلی خوشم میاد. میگند آدمها به اون چیزی که هستند یا دوست دارند باشند جذب میشند. البته در مورد ازدواج میگند که نباید با کسی که دقیقا مثل شماست ازدواج کنید؛ چون جذبهای وجود نخواهد داشت. بگذریم. سامرست صبوره، به جزییات دقت میکنه، همهی احتمالات رو در نظر میگیره، آرامش باطنی داره، سرسری از کنار چیزها رد نمیشه، و دارای وجدان کاریه.

کاراگاه سامرست
حسین در مورد کتابهایی حرف زد که کاراگاهان در این فیلم، از اونها برای دستگیری قاتل کمک میگیرند. چندتا از اون کتابها اینا هستند:
- «افسانههای کانتربری» از «چاسر».
- «کمدی الهی: از «دانته».
- «بهشت گمشده» از «میلتون».
- آثار «توماس آکویناس».

کمدی الهی
دوست دارم در مورد این هفت گناه کبیره هم یکم حرف بزنم. توی این فیلم گفته میشه اگر کسی یکی از این گناهها رو مرتکب بشه، مستحق مرگه. این هفتتا گناه عبارتند از: شکمپرستی، طمع، غرور، حسادت، تنبلی، شهوت، و خشم. خب احتمالا همهی ما میونهی خوبی با این هفت صفت، و کسانی که این صفات رو دارند نداشته باشیم. من همیشه توی روابطم با بقیه دوتا خط قرمز داشتم که تحت هیچ شرایطی نمیتونم تحمل کنم: دروغ و غرور. البته این به این معنی نیست که دست به سلاخی آدمهای مغرور بزنم! اما باید بگم برای من رابطه با آدمهای مغرور، دروغگو، و البته حسود هیچ آیندهی روشنی نداره.

طمع

غرور

تنبلی
تماشای فیلم خوب، با بازیگران درجهیک و کارگردانی عالی، همیشه لذتبخشه. با این دو بار، فیلم رو پنجباره که دیدم؛ اما سکانسهای آخر فیلم و بازی برد پیت واقعا برام تازگی داره. چقدر خوبه این برد پیت. شنیدن خبر قتل همسر، خشمی که افسار گسیخته شده، نداشتن تمرکز، ناامیدی، وسوسهی انتقام؛ اینها همهی احساساتی هستند که برد پیت به بهترین شکل ممکن اونها رو نمایش میده.

…
در ضمن اینم باید بگم که به نظر من تفکرات سامرست و میلز نمایندهی دو الگو و تفکر در جامعهست که تعیین میکنه ما چجوری زندگی کنیم. یکی امیدوار به حل شدن مشکلاتی که مربوط به عدالت میشند(میلز)؛ و یکی ناامید از برقراری عدالت(سامرست). سامرست با تجربهای که از این ۳۴ سال پلیس بودن بهدست آورده، بهکل باورش رو در برقراری عدالت از دست داده. معتقده که آب از سر جامعه گذشته و امیدی به اصلاح اون نیست. از پروندههایی حرف میزنه که مجرم هیچوقت به سزای کارهاش نرسیده. به همین دلیل همهی امیدها و اعتقادات میلز رو پوچ میدونه. سامرست الان تنها کاری که دوست داره انجام بده اینه که بعد از این پرونده بره…؛ فقط بره(بدا به حالش با این پروندهی آخری). میلز اما، نه. میلز هنوز اول کاره. احتمالا به دو دلیل معتقده که میشه عدالت رو حکمفرما کرد: کلهشقی و نیروی جوانی. این دوتا صفت(و البته صفت خشم) در میلز هست. سعی میکنه همینها رو اهرم قرار بده؛ و عدالت رو بکشه بالا. خلاصه اینکه ما یا سامرستیم، یا میلز…

کاراگاه سامرست و کاراگاه میلز.
بذارید در مورد قاتل هم یکمی حرف بزنیم. همهی ما دوست داریم کارها خیلی سریع انجام بشند و هر چه زودتر برسیم به نتیجه. البته به جز کارها و اوقاتی که ازشون لذت میبریم. حالا این «جان دو» (این اسم توی فارسی میشه «فلانی») قصهی ما به عقیدهی خودش واسطهها رو از میون برداشته و خیلی سریع کار رو به نتیجه رسونده. خیلی محتمله که این شخص در گذشتهی خودش حداقل از یکی از این گناهان متضرر شده، و الان تصمیم گرفته برای همیشه به اینکه بقیه از این گناهان متضرر بشند خاتمه بده. در اواخر فیلم جملههای خوبی توسط قاتل گفته میشه:
[qut]ما توی گوشه و کنار هر خیابونی، هر خونهای، این گناهان رو میبینیم. اما تحملاش میکنیم، فقط تحملاش میکنیم. چرا که اونقدر عادی شده که دیگه به چشم نمیان.[/qut]
به این جملهی کلیشهای فکر کنید؛ بعد به اتفاقاتی که هر روز در اطرافمون رخ میده فکر کنید.
نقلقولها
[qut]سامرست: در دورهی مقابله با تجاوز اولین چیزی که یاد میگیری اینه که هیچوقت با گریه تقاضای کمک نکنی. همیشه فریاد بزن «آتیش». هیچکس به درخواست کمک جواب نمیده، اما وقتی فریاد بزنی «آتیش»، همه اونجا جمع میشند.[/qut]
[qut]توی یه جزیرهی دورافتاده الماس جمع میکنیم؛ به این امید که یه روزی از اون جزیره نجات پیدا میکنیم.[/qut]
[qut]اگه بخوای مردم به حرفهات گوش بدند، زدن به شونهشون فایده نداره. باید از چکش استفاده کنی. اونوقته که میبینی کاملا بهت توجه میکنند.[/qut]
[qut]خدا برای انجام دادن کارهاش روشهای عجیبی داره.[/qut]
[qut]«ارنست همینگوی» یه جایی نوشته: «دنیا جای قشنگیه و ارزش جنگیدن داره». من با قسمت دومش موافقم.[/qut]
pingback چندخطی دربارهی امید – رضا سنگسفیدی؛ دنیای باینری، فیلم و خالی کردن آب حوض!
رضا جان سلام
1- خوشحالم که با تو فیلم تماشا میکنم و در موردش صحبت میکنیم. خوندن یادداشتهای تو کمک خوبی برای منه که از زاویهی دیگه هم به موضوع نگاه کنم. دمت گرم.
2- وقتی توی مقدمه نوشته بودی “یک فقره قتل به ظاهر عادی” میخواستم بیام اینجا بنویسم که مگه قتل عادی و غیرعادی داریم. کشتن آدمها در هر حالتی غیرعادیه. اما واقعیت بیرونی با اون چیزی که توی کتابها نوشته شده و قشنگه، یکم فرق داره. واقعیت اینه که برای اون دو پلیس عزیز مورد بررسی ما، این طور آدم کشی اگر ادامه پیدا نمیکرد، همون قتل معمولی بود و چه بسا هیچ کس هم دنبال قاتل و یا سرنخهای بیشتر نمیرفت.
3- یه جایی هم گفتی که ما یا سامرستیم یا میلز. اما حقیقت اینه که ترکیبی از هر دو هستیم و از هر کدوم یه درصدی در درونمون داریم. این درصدها هم در طول زمان متغییره. نه؟
موفق باشی برادر
سلام حسینجان
1. من بیشتر. همکلام بودن با یه نفر که باهاش علائق مشترکی داری خیلی میچسبه.
2. شاید بهتر بود میگفتم قتلی که انگیزههای اون معمولی هستند. مثل دزدی، اختلافات قبلی، مسائل خانوادگی، و … .
چه خوب شد که بحثش پیش اومد. ارجاع میدم به جملهی جان دو؛ که یه سری چیزها انقدر رخ دادند و میدند، که برامون عادی شده دیگه.
3. فکر میکنم از یک دیدگاه دیگه حرف تو درستتر باشه. اما اینجوری در نظر بگیر که 30-40 سال از عمرت رو مثل سامرست گذروندی. یا برعکس؛ مثل میلز. یعنی با در نظر گرفتن فاکتورهایی مثل تلاش ناکافی، بدشانسی و …، نتونستی به چیزی که اعتقاد داشتی برسی و دیگه خسته شدی و ناامید(سامرست). توی این حالت دیگه به درست شدن یا اصلاح هیچچیز امیدی نداری؛ حداقل بدون تغییرات رادیکالی و کلی. یاد فیلم «راننده تاکسی» افتادم: «یکی باید این شهر رو بریزه توی توالت و سیفون رو بکشه». یا «یه بارون حسابی باید بیاد و کثافت رو از این شهر پاک کنه».
توی حالت کلی اما، با حرفت موافقم. بسته به شرایط، سامرست و میلز درونمون متغیره.
مخلصیم.