
معرفی فیلم «Fight Club»؛ فرزندان ناخواستهی خدا
در ادامهی فیلم دیدنهای دونفره با حسین، رسیدیم به «Fight Club» یا همون «باشگاه مشتزنی». باشگاه مشتزنی از فیلمهای قشنگیه که تا حالا دیدم و خیلی منتظر بودم بهش برسیم. این فیلم چهارمین فیلم «دیوید فینچر« محسوب میشه. این فیلم بر اساس یه رمان با همین اسم، و نوشتهی «چاک پالنیک» ساخته شده. بریم سروقت فیلم. توی این پست شما به ترتیب اینها رو خواهید خوند:
- خلاصه داستان
- دیدگاه من
- دیدگاه حسین
- نقلقولها
خلاصه داستان:
داستان در مورد کارمند یک شرکت بیمهست که ما توی فیلم اسمش رو نخواهیم فهمید. این شخص شروع میکنه به روایت اتفاقات چندماه اخیر زندگیش و چی شد که به اینجا رسید(فیلم یه فلشبک بزرگه). این شخص چندین ماهه که به بیخوابی دچار شده و همین زندگیش رو به هم ریخته. البته مشخص نیست بیخوابی باعث این به هم ریختگی شده؛ یا به هم ریختگی باعث بیخوابی.
راوی فیلم توی یکی از ماموریتهای کاری با شخصی به اسم «تایلر داردِن» آشنا میشه که تفکرات و ایدههای اون باعث یه تحول اساسی توی زندگی روای میشه. این تحول باعث میشه کار به جاهای باریک بکشه که خب باید توی فیلم دید(کارت شارژ پنجی میگیرم، جاهای باریک رو میگم:دی).

راوی
دیدگاه من
حرف اصلی
در حقیقت باشگاه مشتزنی دربارهی خیلی چیزهاست. دربارهی دست کشیدن از مصرفگرایی افراطی، دربارهی اهمیت ندادن به تفکرات بقیه، دربارهی دست کشیدن از جا دادن اجباری خودمون توی قالبهای ساخته شده توسط افرادی غیر از خودمون، دربارهی نداشتن انتظارات بیجا از خود و بقیه، دربارهی ساده گرفتن زندگی، دربارهی دست کشیدن از گلایه کردن و شروع به عمل کردن، دربارهی دست کشیدن از مقلد بودن، دربارهی خارج از چارچوب بودن و شکل افراطی اون آنارشیست بودن، و خیلی چیزهای دیگه که میشه از فریمبهفریم فیلم فهمید. هدف باشگاه مشتزنی اینه که یک جهانبینی کاملا متفاوت از جهانبینی فعلیتون بهتون بده.
به این فکر کنید که از همهچیز رها باشید. به این که هیچچیزی برامون اونقدری ارزش نداشته باشه که بخواد مانع تصمیمات و واکنشهای درست و منطقیمون بشه. فقط به این فکر کنید که شرایطمون جوری باشه، که هیچچیزی نتونه توجه ما رو به عملی جز عملی که برامون واقعا ارزشمنده جلب کنه. ایدهآل، آرمانی؛ اما قابلی دستیابی…
تا یادم نرفته بگم که موزیک فیلم هم عالیه. با ولوم بالا گوش بدین و لذت ببرین.
کلاسهای همیاری(مرسی از حسین. اسمش رو نمیدونستم:دی)
دیدگاه خودم رو همپای جلو رفتن فیلم مینویسم. خب، توی خلاصه اومد که راوی مشکل خواب داره. یکی از راهحالهایی که جلو خودش میبینیه شرکت توی این کلاسهاییه که چندنفر میشینند و دربارهی مشکلاتشون حرف میزنند. مثلا راوی کلاس بیماران سرطانی رو انتخاب میکنه؛ با وجود اینکه اصلا سرطان نداره. اما گفتاردرمانی و گریه کردن توی این کلاسها بهش کمک میکنه.
دوست دارم یه چندخطی دربارهی این کلاسها حرف بزنم. راستش این کلاسها بهجای انکه به من حس خوبی منتقل کنند؛ بیشتر حس افسردگی بهم میدند. من فکر میکنم اینجور مواقع نباید مشکلات رو خیلی کش داد. باید سریع قبولاش کرد و سعی در کنار گذاشتناش. در کل ترجیح میدم با مشکلات خیلی رک و پوستکنده مواجه بشم و مشکلات رو دقیقا همونجوری که هستند قبول کنم؛ نه با ادیت و افکتهای زیباکننده. مثلا توی یکی از همین کلاسها مربی میگه: «بیماری درونتون رو یک گوی درخشان در نظر بگیرید که اومده شفاتون بده». WTF! عزیزم؛ اتفاقا اون دقیقا اومده شفا رو از ما بگیره!

یکی از همین کلاسها. راوی؛ لای پستانهای باعظمت باب!
«مارلا»
دیدین یه وقتایی هست که یه نفر پیدا میشه، با یه سری خصوصیات و رفتارها، که دقیقا ما رو یاد خودمون میندازه و باعث میشه هم به خودمون و هم به اون یه حس بدی پیدا کنیم؟(حداقل بهطور موقت). گاهیوقتها هست ما یه آرامش دروغین برای خودمون درست میکنیم. از یه هدفی دست میکشیم و عدم وجود سختیهای راه رسیدن به اون هدف، باعث میشه ما یه آرامشخاطر داشته باشیم. بعد، یه روز با یه نفر مواجه میشیم که دقیقا در رسیدن به همون هدف ما موفق شده. احتمالا اگه هدفهامون مشابه هم نبود برامون اهمیت نداشت و خیلی ساده از کنارش رد میشدیم. اصلا حتی به چشممون نمیاومد. اما اینکه حسین به هدفی دست پیدا کرده که من براش تلاشی نکردم، بدجوری من رو به خودم میاره!
مارلا برای راوی، حکم همون یه نفر رو داره. راوی با شخصیتی به نام مارلا آشنا میشه که دقیقا مثل راوی به دلایلی غیرمرتبط توی این کلاسها شرکت میکنه. این که راوی میدونه مارلا دقیقا مثل خودش داره دروغ میگه، اون ناحیه امن و آرامشخاطرش رو از بین میبره. همونطور که خود راوی میگه: «دروغ اون انعکاسی از دروغ من بود». در حقیقت ما با دیدن خصوصیات بد خودمون درون یک نفر دیگه، بهشدن از اون بدمون میاد. در عینحال برای این خصوصیات مزخرف درون خودمون هم کاری نمیکنیم!
مطلب اینکه برای هر نفر از ما، یه مارلا لازمه.

مارلا.
Duvet
یکی از مهمترین و زیباترین سکانسهای فیلم، گفتگوی راوری و تایلر توی یه باره. چه جملات سنگین و قصاری که توی این گفتگو ردوبدل نمیشه. راوی از این میگه که قبل از آتیشسوزی خونهاش همهچیز داشته. مبلمان آنچنانی، استریو آنچنانی، و … . بعد میگه: «دیگه چیزی نمونده بود که کامل بشم». چندنفر از ما کامل شدن رو توی کامل بودن خرتوپرتهای شیک میبینیم؟ چقدر سطحی. در جواب، تایلر با لحنی خیلی آروم و شاید کمی هم با تمسخر میگه: «همهی اونها الان از بین رفتند». به نظرم همهی نکتهی این فیلم همین لحن، و همین اهمیت ندادنهست.
در ادامهی گفتگو تایلر میپرسه: «میدونی دووِی چیه؟(دووی یه جور لحاف ابریشمی خیلی نرمه)». راوی در جواب میگه: «یه لحاف راحت». واکنشی که تایلر به این پاسخ راوی نشون میده یکی دیگه از پایههای این فیلم و جهانبینی تایلره: «یه لحافه، فقط همین». یه لحاف، حالا چه ابریشمی چه ساده، چقدر میتونه توی پیشرفت ما، توی چیزی که باید باشیم یا میبودیم تاثیر بذاره؟
در ادامه حرف از «مارتا استوارت» میاد وسط. تایلر میگه: «گور بابای مارتا استوارت! مارتا داره کف تایتانیک رو برق میندازه!». واقعا هم همینه. مشکل اساسی یه جای دیگهست که اگه بهش توجه نکنیم دیگه چیزی برای برق انداختن باقی نمیمونه. اما انقدر درگیر مسائل بیهوده شدیم که چشممون روی همهی اینا بسته شده. جنس پتو مهمتره یا به هدر رفتن استعدادهامون؟ براق بودن کف تایتانیک مهمتره یا غرق شدناش؟

تایلر داردن.
ما کی هستیم؟
یکی از قسمتهایی که واقعا من خوشم اومد، جایی بود که تایلر ور به دوربین داشت میگفت ما چی نیستیم. جملات قصار و افکتهای کمنظیر، این سکانس رو عالی کرده بود. توی این سکانس تایلر در مورد این حرف میزنه که ظاهر ما، خیلی فاصله داره با چیزی که واقعا هستیم. شاید کلیشهای و غیرمنطقی باشه؛ که حساب بانکی ما معرف ما نیست. شاید بگیم این پوله که اگه بزنی به سر آهن، آهن رو هم ذوب میکنه. اما از یک دیدگاه دیگه حق با تایلره. ما نه حساب بانکیمون هستیم، نه ماشینی که میرونیم؛ ما ماییم. ما مجموعهی رفتارهای خوب و متمدنانه و شیک بیرون از خودمون، و خصوصیات نچندان قابل تعریف خلوتمونیم. راستی گفتم حساب بانکیمون، با دبیر اسبق سازمان ملل اشتباه نشه یهوقت:دی.

سکانس مربوطه. انصافا چی ساخته این آقای فینچر.
دیدگاه حسین
[qut]برای اینکه بتونم در مورد یه فیلم دو کلمه صحبت کنم، گاهی اسمش رو گوگل میکنم و دانستنیهای جذاب در موردش رو میخونم. هر چند در نهایت حرف خودم رو میزنم و کارم به استفاده ابزاری از اون اطلاعات نمیرسه.
در مورد فایت کلاب هم به این نتیجه رسیدم که در مورد این ستایش آنارشیست با اون همه مقاله که در موردش نوشتن، چی میتونم بگم؟ چیزی هست که بهش اضافه کنم و خواننده احتمالی این یادداشت رو ناامید نکنم از خوندنش تا ته یادداشت؟[/qut]
[qut]داستان ما از فیلمها خیلی یونیکه، قبول دارید؟ مثلاً خاطره من از همین فیلم، به وقتی برمیگرده که زیاد اسمش رو میشنیدم و همیشه هم به عنوان یه شاهکار ازش یاد میکردن. فیلم از کجا به دستم رسیده بود رو کاری ندارم ولی زمان دوری نبود. دوروبر سال ۲۰۱۰، حالا چرا گفتم دوهزارو ده، به این خاطر که همزمان بود با جام جهانی و همون بازی مشهور غنا و اروئوگوئه. اون بازی همین الانش هم خیلی هیجان داره. داشتیم در مورد ری اکشن دوستمون صحبت میکردیم که بعد از دیدن بازی حالش بد شده بود و کارش به بیمارستان و اورژانس کشیده بود و ماجرا رو تحلیل میکردیم و کمی بعد تصمیم گرفتیم این فیلم رو تماشا کنیم.
الان که به اون موقع نگاه میکنم. متوجه میشم که بعد از دیدن فیلم هیجان اتفاقی که برای دوستمون افتاده بود رو فراموش کرده بودیم و داشتیم توی هوا فوتهای بلند میکشیدیم و فکر میکردیم که چی شد، این طوری شد؟[/qut]
[qut]دم دمای آخر فیلم بود که یکی از همراهان توی پرشهای فیلم روی سکانسی که ادوار نورتون و هلنا بونهام دارن به فرو ریختن ساختمانها نگاه میکنند، یه چیزی دیده بود که میخواست کشفش کنه، بیست باری فیلم رو عقب و جلو کرد تا به فریم مربوطه رسید. این که مجدداً داشتم فیلم رو نگاه میکردم، به اون پرشهای فیلم حساس شده بودم و سعی میکردم کشفش کنم. از ابتدا هم این پرشها وجود داشت و ما چون حواسمون نبود از دستمون در رفته بود. پرشهایی که قبل از وارد شدن شخصیت تایلر توی فیلم هست، مربوط به همین آدمه. چه کشف بزرگی؟!
توجه به پرشهای فیلم شاید تنها نتیجه یه بار قبلاً دیدن فیلم نبود. داستان این فیلم مثل “بازی” (از همین کارگردان) غافلگیری هست و برای همین اگر فیلم رو قبلاً دیده باشید، شامل قانون لذت کمتر خواهد شد. اما لذتش کم نیست.[/qut]

والا اون فریمی که حسین ازش حرف میزنه منشوریه:دی، اما خب بهجاش این رو میتونم بذارم. این سکانس آخره.
[qut]اول اینکه حس یاغیگری فیلم رو دوست دارم. همه ما یه تایلر درون داریم. همه دوست داریم از این جامعه لعنتی نترسیم. از آدمها نترسیم. همه دوست داریم گاهی وقتها قیافههای زیبا رو بهم بریزیم، مخصوصاً اگر از ما خوشگلتر و مورد توجهتر باشم. خلاصه بگم همه دوست داریم، یه وقتهایی عنان کار درست غرایز باشه. هر چند به اعتقاد من این عدم کنترل مثل باشگاه مشتزنی، یه چیز شیک و با کلاس که در نهایت بشه ازش فیلم ساخت در نمیآد. نمونه این رهایی رو میشه توی جنگها دید. توی نسل کشیها و حتی وقتی که بچه بودیم و معلم قصد داشت به خاطر یه نمره کم شدن، بچه طفل معصوم رو کتک بزنه. شاید بهتر باشه، ما هم عقدههامون رو بریزیم توی یه باشگاه مشت زنی.[/qut]
[qut]دارم به محیط به شدت مردونه فیلم نگاه میکنم و جواب قانع کنندهای هم براش ندارم. چرا اینقدر مردونه؟ به خاطر خشونت توی فیلم هست؟ یا نویسنده و کارگردان دوست نداشتن مثل ادوارد نورتون بزنن صورت کسی که کمی زیباست رو منفجر کنند؟
در مورد نابود کردن صورت زیبا، دو بار گفتم و بهتره یه اشارهای به موضوع داشته باشم و قضیه از این قراره که توی باشگاه مشت زنی یه جونی پیدا میشه که خوش تیپ و خوشگل بوده و با تمام عملیاتهای انجام شده، همیشه لبخند روی لبش داشته. آقا ادوارد نورتون هم نامردی نمیکنه، توی یکی از بزن بزنهای باشگاه، میزنه صورت یارو رو میترکونه، تهش میگه: دلم میخواست یه چیز زیبا رو خراب کنم.[/qut]

تایلر و اعضای باشگاه.
[qut]یه جای دیگهی فیلم که دوست دارم بهش اشاره کنم و به نظرم کمی مغفول مونده، توصیه دکتر به ادوارده، بهش میگه برو توی این انجمنهای همیاری بشین و حرف بزن. حرف زدن، دردِدل کردن و دردِدل شنیدن، یه جور درمانه. حداقل برای شخصیت اصلی فیلم که درمان بود. تا حالا بهش فکر کردید. برید یه جا بشنید و در مورد چیزی که درد دلتون هست، با کسانی که اون درد رو میفهمن، صحبت کنید؟ قرار نیست حتماً درد داشته باشیم. قرار نیست اونقدرها موضوع حاد باشه. اما ما این کار رو دوست داریم. همین حرف زدن و حرف شنیدن، باعث بُرد شبکههای اجتماعی شده. همش موضوع فضولی آدمها نسبت به هم نیست.
این درد اجتماعی ماست که به گفته فیلم یا با انجمن درست میشه، یا با تخلیهاش توی باشگاه مشتزنی. همین درد اجتماعیه که ما رو به سمت مصرف بیشتر هم سوق داده. مصرف بیشتر همه چیز. از نخود و لوبیا بگیر تا برسیم به همین برق و آب و هوا! راه این درد اجتماعی چیه؟ از کجا میاد؟ و قراره باهاش چی رو فراموش کنیم؟ شاید فیلم هم جوابی براش نداره ولی حداقل با سوالش که درگیر میشیم.[/qut]
نقلقولها
[qut]همیشه کسی رو که عاشقشی آزار میدی.[/qut]
[qut]همهچیز یه کپیه از یه کپی از یه کپی از یه کپی از یه…[/qut]
[qut]بین پستونهای بزرگِ عرقکردهیِ آویزونِ باب، فقط میتونی به بزرگی خدا فکر کنی![/qut]
[qut]غریبههایی که خیلی صادقانه باهام حرف میزنند باعث میشند معذب بشم.[/qut]
[qut]آزادی؛ یعنی از دست دادن همهی امیدها…[/qut]
[qut]اگه تومور داشتم، اسمش رو میذاشتم مارلا. مارلا مثل زخم توی دهان میمونه که فقط کافیه با زبونت باهاش بازی نکنی و کاریش نداشته باشی تا خوب بشه. ولی نمیتونی…[/qut]
[qut]وقتی مردم فکر کنند که داری میمیری با دلوجون به حرفات گوش میدند؛ به جای اینکه منتظر تموم شدن حرفات باشند تا نوبت حرف زدن خودشون بشه.[/qut]
[qut]اگر در زمان و مکانی متفاوت نسبت به زمان و مکانی که الان هستی از خواب بیدار میشدی؛ میتونستی یه آدم متفاوت باشی؟[/qut]
[qut]وقتی سفر میکنم انگار یه زندگی کوچیکشده دارم. شکر یکنفره، خامهی یکنفره، کرهی یکنفره، خمیردندون یکنفره، صابون کوچیک. آدمهایی که توی هر پرواز باهاشون آشنا میشم، دوستان یکنفره هستند. بین بلند شدن و فرود اومدن هواپیما با همدیگه حرف میزنیم؛ فقط همین.[/qut]
[qut]میدونی چرا توی هواپیماها ماسک اکسیژن میذارند؟ اکسیژن تو رو نشعه میکنه. توی شرایط بحرانی و اورژانسی شروع میکنی به وحشتزده نفس کشیدن؛ در نتیجه یهو سرخوش و مطیع میشی و تقدیرت رو قبول میکنی. ببین؛ اینجا نوشته(اشاره به چهرههای بدون اضطراب و مصنوعی توی دفترچهی راهنمای هواپیما).[/qut]
[qut]میدونی دووِی چیه؟ یهجور لحاف ابریشمیه. حالا چرا آدمهای مثل من و تو میدونیم که دووی چیه؟ چون برای بقا بهش احتیاج داریم؟ چون توی شکار غذا به کارمون میاد؟ نه؛ چون ما مصرفکنندهایم.[/qut]
[qut]ما محصولات جانبی یه وسواس توی سبک زندگی هستیم.[/qut]
[qut]قتل، جنایت، فقر؛ اینا به من مربوط نیست. چیزی که به من مربوطه اخبار سلبریتیهاست، تلویزیون با پونصدتا کاناله، اسم یاروییه که روی لباس زیرم نوشته شده![/qut]
[qut]حرف من اینه: بیخیالِ تماموکمال شدن، بیخیالِ بیعیبونقص بودن، فقط بذار تکامل پیدا کنیم.[/qut]
[qut]وقتی بستهی چیپس رو باز میکنی، بذار چیپسها هرجایی که میافتند بیفتند![/qut]
[qut]چیزهایی که مالکشونی، یهروزی مالکات میشند.[/qut]
[qut]+من نمیتونم ازدواج کنم. الان دیگه یه پسر سیسالهام. -ما نسلی از مردان هستیم که توسط زنها بزرگ شدیم. فکر کنم راهحل مشکلاتمون یه زنِ دیگه باشه.[/qut]
[qut]پدران ما مدل کوچیکی از خدا هستند. اینکه پدرانمون رهامون کردند؛ چه چیزی رو دربارهی خدا بهت ثابت میکنه؟ تو باید این احتمال رو در نظر بگیری که خدا دوستت نداره. هرگز تو رو نخواسته، احتمالا ازت متنفره. ما بچههای ناخواستهی خدا هستیم؟ خب باشیم![/qut]
[qut]فقط وقتی همهچیز رو از دست داده باشیم آزادیم که هرکاری بکنیم.[/qut]
[qut]به کاری مشغولیم که ازش متنفریم، تا بتونیم آشغالی رو بخریم که بهش احتیاج نداریم…[/qut]
[qut]ما بچهوسطیهای تاریخ هستیم. هدفی نداریم. جنگ یا رکود بزرگی رو تجربه نکردیم. جنگ بزرگ ما جنگ روحیه. رکود بزرگمون زندگیمونه.[/qut]
[qut]تلویزیون اینجوری به ما القا کرد که همهی ما یه روزی میلیونر میشیم، ستاره سینما میشیم، اما نه. هیچکدوم از اینا نمیشیم. این رو داریم دیر میفهیم؛ و بابتاش خیلیخیلی عصبانیایم…[/qut]
[qut]شخصیت تو به شغلات نیست. به پولی که توی بانک داری نیست. به ماشینی که میرونی نیست. به محتوای کیف پولات نیست. تو فقط آشغال همهچی تموم دنیا هستی.[/qut]
[qut]خوب گوش کنید کرمها(خطاب به اعضای باشگاه)! شما خاص نیستید. شما خوشگل یا منحصربهفرد نیستید. شماها مثل بقیه یه موجود ارگانیک فاسدشدنی هستید. ما آشغالهای همهچی تموم دنیاییم. ما همهمون بخشی از یه تپه کودیم![/qut]
[qut](تایلر خطاب به پلیس)شما میخواین کسانی رو دستگیر کنید که بهشون وابستهاید. غذاتون رو ما میپزیم. آشغالهاتون رو ما میبریم. تلفنهاتون رو ما وصل میکنیم. وقتی خوابید ماییم که نگهبانی میدیم. سربهسر ما نذار![/qut]
[qut]-چیکار کردی روانی؟ +احساس میکردم باید یه چیز قشنگ رو خراب کنم.[/qut]
[qut]تایلر، تو بدترین اتفاقی هستی که برای من افتادی.[/qut]
[qut]تو در یکی از عجیبترین لحظههای زندگیم باهام آشنا شدی مارلا.[/qut]
pingback معرفی فیلم «Gone Girl»؛ این اکثریت احمق! – رضا سنگسفیدی؛ دنیای باینری، فیلم و خالی کردن آب حوض!
pingback معرفی فیلم «Panic Room»؛ فقط یک فیلم معمولی – رضا سنگسفیدی؛ دنیای باینری، فیلم و خالی کردن آب حوض!
رضا جان
سلام
1- خدا قوت دلاور. چه یادداشتی نوشتی. راستش رو بخوای بدم نمیاد بعد از تماشای یه فیلم بشنیم و با هم در مورد فیلم گپ بزنیم. قشنگ دید می ده به آدم، حرف زدن با تو.
2- با اون بخشی که گفتی WTF خیلی موافقم.😁
3- اون بخش ما کی هستیم رو چرا من نگفتم؟
4- بخش دیالوگها خیلی خوب بود. اصلا این بخش بندی یادداشت رو دوست دارم.
5- می دونستی یه پادکست جدیداً لانچ شده به اسم: باشگاه مشت زنی؟
سلام حسینجان.
1. مخلصیم. ایشالا که تاخیر مربوطه رو جبران کرده باشه :دی.
آقا خیلی خوشحالم که یادداشتها مفید بوده برات. حتما، چرا که نه؟
3. چرا تو نگفتی؟ :دی.
4. مخلصیم.
5. بذار یه سرچی بزنم ببینم چیه داستان…