
معرفی فیلم «Apocalypse Now»؛ سرخ، سبز، و سیاه
از روزی که این فیلم رو دیدیم، زمان زیادی گذشته. این زمان زیادی که صرف نوشتن یادداشت دربارهی این فیلم شد دلایل زیادی داشت. کمی مشغلههای کاری، کمی مشکلات روزمرهی زندگی، و… . گوگل کروم(اشاره به مصرف زیاد RAM توسط این اپلیکیشن) این قضیه اما، زمان بسیار طولانی این فیلم و موضوع شاید یکم چقرش بود. انصافا اشک حسین و من رو درآورد. کار به جایی کشیده شده بود که حسین آخرشبها به من زنگ میزد و در مورد این قضیه درددل میکرد!
بههرجهت، نوشتن این پست هم باید به سرانجام میرسید. طبق روال همیگشی، اول دیدگاه حسین(که از طریق تلگرام برام میفرسته) رو میذارم، و بعد نظر خودم رو مینویسم. این شما و این پست معرفی فیلم صدوچهلوهفت دقیقهای «اینک آخرالزمان» به کارگردانی «فرانسیس فورد کاپولا».
دیدگاه حسین
[qut]همین اول کار اعتراف کنم که پیشنهاد دیدن این فیلم از من بود و از کردهی خود پشیمانم. به دلایلی که در زیر خدمت شما سروران عرض میکنم.
اول اینکه زمان این فیلم سه ساعت و ربع بود و خُب برای یه فیلم جذاب بد نیست، اما برای یه فیلمی که نتونی باهاش ارتباط برقرار کنی، واقعاً دیوانهکننده و البته خستهکنندهس. بله این فیلم برای من خستهکننده بود. خسته شدم از دیدنش.
دوم اینکه این فیلم به فضا و زمانی مربوط میشه ممکنه برای ما آشنا نباشه. اگر با جنگ ویتنام آشنا نیستید، حتماً حتماً یکی دو تا مطلب در مورش بخونید تا دستتون بیاد که کلیت داستان در کجا و برای چی داره اتفاق میافته. اتفاق مهمی در قرن گذشته بوده و مردم زیادی رو درگیر کرده و البته دولتهای زیادی هم پاشون به قضیه باز شده. موضوع بیربط به فیلم و مربوط به ما، اینه که ایران هم در برههای در این جنگ حضور داشته و فکر میکنم به عنوان صلحبان سازمان ملل پامون به اونجا باز شده باشه.
سوم هم اینکه این فیلم یه اثر آمریکایی هست. اثر آمریکایی یعنی اینکه از اصطلاحات زیادی درش استفاده شده که برای چون منی که با فضای شیطان بزرگ آشنا نیستم، خیلی مملوس نیست. همین دیالوگ شیطان بزرگ که من استفاده کردم رو یه آمریکایی بخونه، به اندازهای که ما متوجه موضوع میشیم، اون متوجه نمیشه. در مورد این فیلم هم برای من همین اتفاق افتاده. مثل وقتی که اسم یه سنگر رو گذاشتن “بورلیهیلز” و من بعد از فیلم باید برم سرچ کنم که این شهر کجاست و با خودم فکر کنم که چرا اسم یه سنگر رو گذاشتن “برولیهیلز”؟
این از غرغرهای من تا اینجا در مورد پشیمانی از دیدن فیلم. پس طولانی بود، ارتباط برقرار نکردم و از فضای من دور بود. خُب چرا پیشنهادش داده بودم؟
من یه لیست پیدا کرده بودم از فیلمهایی که هر کس قبل از مرگش باید اونها رو ببینه و از این لوسبازیها. این فیلم در اون لیست بود و انتخاب شد. البته که بارها قبل از این اسم فیلم رو شنیده بودم و همین بکگراند ضعیفی از فیلم برای من درست کرده بود که باعث شد از اون لیست همین فیلم انتخاب بشه.
نکتهی بعدی هم اینه که من سعی میکنم زیاد تحت تاثیر نامها قرار نگیرم، مثلاً پشت فیلمی اسم فرانسیس فورد کاپولا هست و یکی از بازیگرانش هم مارون براندو باشه و در عین حال همه هم پیشنهاد کنن که برید فیلم رو ببینید که خفن بود و ال و بل. من سعی میکنم خودم از فیلم لذت ببرم و زیاد تحت تاثیر نباشم. هر چند این خیلی وقتها تنها یه تلاش مذبوحانهس اما در مورد این فیلم این طور نبود. من از این فیلم خوشم نیومد و ممکنه که کل دنیا ازش لذت برده باشن. من با این فیلم ارتباط نگرفتم و ممکنه که کل دنیا با سکانس سکانس فیلم حال کرده باشن. خلاصه برای من این طور بود.[/qut]

سروان «ویلارد»
[qut]حالا اگر بدی فیلم رو گفتیم و از لذتی که نبردیم حرف زدیم، بیائیم به جنبههای خوب و دیدنی فیلم هم نگاهی بکنیم. مثل چی؟ مثل فیلمبرداری. بله آقا من از اول فیلم تا آخر فیلم تو کف سکانسهای خفن فیلم بودم. اصلاً وقتی به سال تولید فیلم فکر میکنم، کرک و پرم میریزه. سکانسهای جنگی و درگیری (مخصوصاً سکانسهای اولیه فیلم که توی جنگل ساحلی اتفاق میافته) یه طرف، سکانسهای شاعرانه و معنی دار و در آرامش فیلم یه طرف. یه سکانسی داره همون اولای فیلم (اول فیلم منظورم دقیقه ۶۲ فیلمه) که آب برکه که بازتاب آسمون توش افتاده توسط قایق بهم میریزه، چقدر خوب بود این چند ثانیه.
خوبی دیگه فیلم اینه که سیر کلی داستان رو منسجم نگه میداره، از اول فیلم مشخصه که قراره به کجا بریم و چه بشود، ماموریت خلاصه مشخصه. هر چند که در طول داستان مسائل حاشیهای زیادی به وجود میاد که هر کدوم داستان جداگانه خودشون رو دارن، اما به نظرم انسجام داستان حفظ شده و تا حد زیادی سه ساعت و ربع فیلم با تمام حواشی حول یک محور در حال چرخش هست. انگار میری سفر و توی مسیر و در هر توقف یه داستان کوتاه و حاشیهای هم اتفاق میافته.[/qut]

اون لحظهی زیبایی که مدنظر حسینه(۱).

اون لحظهی زیبایی که مدنظر حسینه(۲).

اون لحظهی زیبایی که مدنظر حسینه(۳).
[qut]در طول فیلم تنها چیزی که من با خودم تکرار میکردم، چهرهی کریه جنگ بود که برای خیلی از کسانی که با اون درگیر هستند باقی خواهد موند. جدایی از مشکلات جسمی، آثار روانی این موضوع هست که میتونه سهمگین و خُرد کننده باشه. اتفاقی که از همون اول برای شخصیت اصلی فیلم افتاده. جنگ همینه، به مسخرگی همون سکانسی که فرماندهی قایق آمریکایی تصمیم میگیره که یه قایق ویتنامی رو بازرسی کنه و سر هیچ و پوچ، تمام سرنشینان قایق رو میکشن. طنز تلخ ماجرا اونجاس که از این قایق تنها یه توله سگ نجات پیدا میکنه و جون این توله سگ هم براشون مهم میشه. از این دست طنازیهای تلخ باز هم در فیلم هست. معروفترنش هم شخصیت سرهنگ گیلگور هست، شخصیتی که از همون اول تو ذهنم بود که این بابا فازش چیه و چرا هی وسط جنگ دوست داره موج سواری کنه؟ یه جایی هست که یه ویتنامیه دم مرگ آب میخواد، بعد وقتی متوجه میشه به زیردستش فحش میده که چرا بهش آب نمیدین و تصمیم میگیره از قمقمهی خودش به اون مجروح آب بده، در قمقمه رو باز میکنه، یکی میاد بهش میگه موجسوار معروف اومده، خود واقعیش میشه و بنده خدا رو ول میکنه، اب هم زمین میریزه و تمام.[/qut]

سرهنگ «گیلگور» و ماجرای قمقمهی آب و سرباز زخمی دشمن
[qut]در مورد این فیلم یه مستند هم ساخته شده که اون هم خیلی معروفه، به اسم Heart of darkness که البته بیشتر از فیلم در مورد خود کاپولا هستش. نمیدونم شاید اون رو هم دانلود کردم و تماشا کردم ولی مطمئنا به خاطر فیلمی که دیدم این مستند در اولویتم نخواهد بود.
پ.ن: اول از همه امیدوارم که رضا اون بخش از یادداشت که من در مورد داستان حرف نزدم رو پوشش بده و برای کسی که نمیدونه داستان چیه یادداشت من زیاد گنگ نباشه. دوم اینکه امیدوارترم که روند فیلمبینی بعد از این ما یه پله بهتر بشه و براش هم یه فکرهایی داریم. (شکلک چشمک و لبخندی گوشهی لب).[/qut]
دیدگاه من
مقدمه:
یه جملهی معروف هست که میگه: «کسانی که به جنگ میرند، هیچوقت برنمیگردند». حضور در یک جنگ، اگه نگیم تمام روح و روان، قسمت زیادی از اون رو درگیر خودش میکنه. من معتقدم درک کامل یک شرایط، بدون تجربهی اون میسر نمیشه. به همین دلیل به همین راحتی نمیتونیم در اینجا از زشتیهای جنگ حرف بزنیم، بلکه فقط میتونیم تا حدودی برداشتها و تحلیلهای خودمون رو بنویسیم.
بیشتر از اینها باید به مفهوم جنگ فکر کرد. جنگ اتفاقیه که باعث میشه یا ببینی یک نفر در حال کشتن یک نفر دیگهست، و یا یکی از این دو نفر خودت باشی؛ چه کشته میشی، و چه میکشی. اینی که من میگم در حرف راحته. همین الان تصور کن بهت اسلحهای دادند و گفتند که با این اسلحه باید یک نفر رو بکشی…به نظر من واقعا تصور سختیه؛ خیلی سخت. جنگ اتفاقیه که منجر به اتفاق وحشتناکی مثل حملهی شیمیایی به حلبچه میشه. در عین حال به این جمله باور دارم که سختی و مشقت کارهای نادرست(اعم از دروغ گفتن، خیانت کردن، دزدی کردن، کشتن، و …)، فقط در همون یک یا دو مرتبهی اوله. انسان…، عادت میکنه؛ در دفعات بعدی کار راحتتری پیش رو داری. برای هر راحتی و آسایش اما، باید یک هزینهای پرداخت کنی. هزینهای که ما برای راحتی وجدان برای انجام کارهای ناپسند انجام میدیم، خورده شدن روحمونه. بعد از مدتی به خودمون میایم، و میبینیم چقدر با کسی که در گذشته بودیم، و یا حداقل با کسی که میخواستیم باشیم، تفاوت داریم.
همهی علوم، تکنولوژیها، و به صورت کلی پیشرفتهای ما انسانها، همه و همه برگرفته از همین زندگی اولیهایه که داشتیم و داریم. به عنوان مثال در برنامهنویسی کامپیوتر الگویی وجود داره به اسم برنامهنویسی شیگرا؛ با این ایده که بیاین با توجه به مفاهیمی که در همین زندگی قابل لمس وجود داره برنامه بنویسیم. توی همین پارادایم برنامهنویسی شیگرا، یه مفهومی وجود داره به اسم انتزاع(Abstraction). از این مفهوم برداشتهای زیادی میشه داشت، البته همهشون شبیه به هم هستند. مثلا یکی از این برداشتها اینه: پنهان کردن پیچیدگیها از دید کاربر. برداشتی که اینجا مدنظر منه اما، اینه که مثلا اگه ما میخوایم برای یک دانشگاه یک سیستم حسابداری توسعه بدیم، به نحوی این کار رو انجام بدیم که بتونیم این سیستم رو برای یک فروشگاه(یا هرجایی که نیاز به حسابداری توش وجود داره) هم استفاده کنیم، چون عملکردها یکسانه و تفاوتهای اندکی وجود داره، که خب بسته به نیاز اون فروشگاه، این تفاوتها رو اضافه میکنیم. همهی اینها رو گفتم تا بگم مفهوم جنگ یکسانه. در اصل جنگ ویتنام، هیچ تفاوتی با جنگ ایران-عراق نداره، با جنگ جهانی هم همینطور. دردها، آسیبها، منافع، دستاوردها، و به صورت کلی نتایج، خیلی شبیه به هم هستند. دلیل این شباهت خیلی بدیهیه، چون عامل-یعنی جنگ- یکسان بوده.
داستان فیلم:
فیلم «اینک آخرالزمان» در دستهبندی فیلمهای جنگی، و Epic قرار میگیره. فیلمهای Epic یا «حماسی» فیلمهایی هستند که در مقیاس بزرگ ساخته میشند و بودجهی بالایی بهشون اختصاص داده میشه. در فهمیدن اینکه برای این فیلم بودجهی کلانی صرف شده، همین کافیه که به صحنههای کمنظیر اکشن اون دقت کنیم. برای من یکی از نکات لذتبخش فیلم وجود همین صحنههاست.
جنگ ویتنام یکی از مهمترین اتفاقات تاریخ آمریکا به حساب میاد. اهمیت این موضوع در حدی هست که فیلمهای زیادی به این موضوع پرداختند؛ حالا یا به صورت اختصاصی مثل همین فیلم، یا به صورت حاشیهای از داستان اصلی، مثل فیلم Forrest Gump. در این فیلم «کاپیتان(سروان) ویلارد»، وظیفه داره بره به اعماق جنگلهای کامبوج(یا ویتنام)، و به وضعیت یک سرهنگ ارتش آمریکا «رسیدگی» کنه. وقتی روحت خورده شد، فاصله میگیری با اون چیزی که بودی. برای «سرهنگ کورتز» هم همچین اتفاقی افتاده. سرهنگ کورتز برای خودش یک خودمختاری تشکیل داده، و حتی بیشتر از خودمختاری: یک وضعیت خدا-بنده. اطرافیانی که دور کورتز گرد اومدند، اون رو مثل یک خدا پرستش میکنند. حالا سروان ویلارد باید بره و به این وضعیت خاتمه بده.
خود سروان ویلارد در وضعیتی قرار نداره که بشه اون رو ایدهآل نامگذاری کرد. وضعیت سروان ویلارد به علت تحت فشار استرسهای ناشی از جنگ و محیط اون به شدت نامناسبه. برای ویلارد فقط یک ماموریت میتونه حکم ناجی رو داشته باشه. البته نه هر ماموریتی، به قول خود ویلارد، «این که بره به زندگی یک نفر خاتمه بده چیز سختی نیست. سختی کار اینجاست که اون یک نفر، یکیه از جنس خودش». من میتونم بگم کورتز و ویلارد واقعا همجنس همدیگه هستند: هردو سرباز ارتش، هردو تحت فشار، هردو صاحب روحی که دیگه وجود نداره، و مهمتر از همه هردو برای کشتن ثانیهای درنگ نخواهند کرد.
این خلاصهای بود از داستان فیلم.

«سرهنگ کورتز»
همونطور که حسین گفت، فیلم خیلی طولانیه. یکی از شاهکارهای کارگردانی اینه که اجازه داده نشده این زمان طولانی باعث بشه به داستان و روند فیلم صدمهای وارد بشه؛ نکتهای که حسین به خوبی بهش اشاره کرد. به نظر من اون زنجیری که باعث شده فیلم از هم نپاشه، روایت سروان ویلارد از زندگی کورتز و ماموریت خودش، در قالب خوندن پروندههای مربوط به کورتز، و بازخوانی و نشخوار افکار خودشه. این کار در طول فیلم انجام میشه و ما رو با فیلم همراه نگه میداره.
یکی از نقاط قوت فیلم برای من، رنگبندی کمنظیر در اون بود. سرخ برای خون و غروب، سبز برای ارتش و جنگل، و سیاه برای تاریکیها، که کم هم نیستند. تاریکیهای مدنظر من کشتار بیدلیل سرنشینان یک قایقه، روح و وجدان از دست رفتهی سربازان و بانیان جنگه، و رنگ شبهاییه که هیچکدوم از ما نمیدونیم در فکر و قلب سربازان حاضر در جنگ و بعد از اون چی میگذره. حالا که حرف از نقاط قوت شد، باید به بازی کوتاه، اما تاثیرگذار «مارلون براندو» در نقش سرهنگ کورتز اشاره کنم. برای من صدای خشدار و گرفتهی براندو توی این فیلم، بدون شک از زیباییهای فیلم بود.
چندتا کنایهی قشنگ توی فیلم وجود داره. یکی از اونها صحنهایه که یک سرباز به همراه یک مترجم، در بلندگو برای ساکنان منطقهای صحبت میکنه: «ما به شما آسیب نمیرسونیم». دقیقا بعد از این دیالوگ صدای سربازی به گوش میرسه: «!Fire in the Hole». این صحنهی کوتاه نمونهی کوچکی از سیاستهای خیلی از کشورهاست، نه تنها آمریکا. بدون شک سکانس زیبایی بود.

«سرهنگ کورتز»
رضای عزیز
سلام
1- در این آخرین لحظات سال 1397 هستم و این آخرین لحظات تصمیم گرفتم که یادداشتت رو بر فیلم اینک آخر الزمان بخونم. حس جالبی بود که از صحنههای جنگ ویتنام برسی به سفره هفت سین.
2- یکم به اون اشاره آدمهای به جنگ رفته دیگه برنمیگردن، حسودی کردم، چرا به ذهن من نرسیده بود و چقدر این حرف در مورد آدمهایی که به جنگ رفتن و شخصیت اصلی این فیلم درسته.
3- اشاره به رنگ بندی فیلم و سیاهی اون هم عالی بود. خیلی حال کردم.
موفق باشی و سال جدید مبارک و بدان و آگاه باش که من آماده هستم تا سری 98 فیلم بینی رو شروع کنم. والا
سلام حسینجان.
کامنتت رو توی آخرین ساعات سال پیش دیدم، اما نشد که جواب بدم.
2. :)) آقا من توی این مورد فقط یکم حافظهام قویتر بود، کار خاصی نکردم:دی
3. مخلصیم. آره این سهتا رنگ خیلی تو چشم بود به نظرم؛ با کنتراست بالا.
بریم تو کار آقای فینچر…؛ با فیلمهای قشنگاش. مخلصیم.