
دربارهی صمد بهرنگی و مشکلی که هنوز هم هست
مقدمه
اولینباری که اسم «صمد بهرنگی» رو شنیدم، حدودا ۸-۷سال پیش بود که دوران جولان دادن فیسبوک بود. توی یکی از پیجهایی که نقلقول و تکههایی رو از یک کتاب پست میکرند، یک جملهی معروف رو از کتاب معروف «ماهی سیاه کوچولو» دیدم و مشتاق شدم دربارهی کتاب و نویسندهاش بیشتر بدونم.
همهاش که نباید ترسید. راه که بیفتیم، ترسمان میریزد.
هدف از نوشتن این پست معرفی صمد بهرنگی نیست؛ اما حالا که تا اینجا اومدم دوست دارم بگم اتفاقاتی که بعد از مرگ صمد بهرنگی افتاد، و برداشتهایی که از اون شد، احتمالا از بدترین چیزهاییه که میتونه برای یک شخص آرمانگرا و آزاده مثل صمد بهرنگی رخ بده. منظور استفادهی ابزاری از مرگ این نویسنده است، که اتفاقا توسط همصنفهای خودش هم این اتفاق افتاده.
مشکلی که هنوز هم هست
حرف از آرمان و آزادگی زدم. این نقلقول رو از ویکیپدیای صمد بهرنگی بخونیم:
او به کتابهای درسی انتقاد میکرد که این کتابها برای زندگی شهری نوشته شدهاند. برای نمونه هرگز نگفته بودند که اگر برف سنگین آذربایجان ارتباط روستا را با خارج قطع کرد و نفت سفید در ده پیدا نشد و خودت مریض و بیدارو و درمان و تنها بودی چکار باید بکنی؟
من خیلی کم تلویزیون میبینم. تقریبا از دهسال پیش به این طرف دیگه برام جذابیتی نداشت. تنها مواقعی که میرم جلو تلویزیون، برای دیدن فوتباله. هرچند همون رو هم گاهی آنلاین میبینم و پشت سیستم! یکی از این معدود دفعاتی که میرم برای فوتبال دیدن، ناخواسته مجبور شدم آگهیهای تبلیغاتی تلویزیون رو هم ببینم. این نوع آگهیها(که یکیدو خط پایینتر میگم کدومها) اونقدری پرزرقوبرق هستند که خیلی راحت توجهات رو جلب میکنند. شاید قبلا هم یکیدوبار این آگهیها رو دیده بودم، اما خب خیلی به کنتراست بالای موجود توی اونها، با دنیای واقعیمون دقت نکرده بودم. احتمالا به این دلیل که تلویزیون از این آگهیها لبریز شده، و خب وقتی یه چیزی زیاد شد، قاطی بقیهی مسائل گم میشه.
شما هم احتمالا دیدید؛ تبلیغاتی رو که توش یک پسربچه/دختربچه خیلی زیبا، در کنار یک پدر و مادر از همهنظر کامل، توی یک خونهی واقعا همهچیز تموم، در حال زندگی کردن و تبلیغ یک کیک شکلاتی هستند که اتفاقا برای رشد قد خیلی مفیده(قبلا که توی تبلیغ یک برند شیر از رشد قد میگفتند دوستداشتنیتر بودند). به نظر من، تمامی تضادها و کنتراستها با جامعهی واقعیمون که امکان وجود دارند، همگی توی یک آگهی تبلیغاتی جمع شدند! اصلا از این بدتر ممکن نیست دیگه! واقعا چند درصد از خانوادههای ایران این مشخصات رو دارند؟ من این خونهها رو معمولا توی فیلمهای هالیوودی میبینم. هرچند اونم یک رسانه است مثل همین تلویزیون!
به این فکر کنید که وقتی یک کودک کار، که هرازچندگاهی ممکنه چشماش به تلویزیون بیفته، این تبلیغات رو میبینه چه حسی پیدا میکنه. وجودش پر نمیشه از مقایسه؟ از چرا؟ در جریان هستیم که این چیزها تا بزرگسالی همراه اونها میمونه؟ همونطور که خیلی از تجربههای کودکی تا همین الانی که من دارم این رو مینویسم، و تا همین الانی که تو داری این رو میخونی باهامون موندند.
کودکان کار رو بذاریم کنار و کودکانی رو در نظر بگیریم که خانوادهی کمبضاعتی رو دارند. آیا اونها موقع دیدن یه بچهی همسنوسال خودشون، که داره از یک مجتمع خرید آنچنانی میاد بیرون و یک کیف مدرسهی آنچنانی دستاشه(تبلیغات لوازم مدرسه)، حسرت ثانیهثانیهی اون چیزهایی رو که توی آگهی وجود داره نمیخوره؟ میخوره و اینها شوخی نیست…
این یک انتقاده که وارده و نمیشه خرده گرفت بهش. چرا؟ چون مسئول هردو طرف ماجرا-کودکان کار و تبلیغات تلویزیونی- دولته. حرف من این نیست که بیایم یه چیز بیروح و افسرده رو قالب آگهیها قرار بدیم، حرفم اینه که یک فکری باید بشه برای این اوضاع. اگر فکری به حال جامعه نمیکنیم، لااقل انقدر پرزرقوبرق سیاهنمایی نکنیم توی تبلیغاتمون. ما کجا نزدیک به این آرمانشهر ساختگی تلویزیونایم؟
وقتی دقیقتر به موضوع نگاه میکنی، میتونی حدس بزنی که اینها همه هوشمندانه انتخاب شده و میره جلو. یک پیادهسازی خیلی خوب از قانون ۸۰-۲۰. تلویزیون این تبلیغات رو برای ۲۰درصد جامعه تهیه میکنه. مثل پورشه و بنتلی و استونمارتین و… که بازار هدفشون ۲۰درصد دنیاست و همهی برنامهها و استراتژیها و اهدافشون رو بر همین اساس تنظیم میکنند.
احتمالا بهقول صمد بهرنگی که گفته بود کتابهای درسی برای بچههای شهری نوشته شده، تبلیغات هم برای قشر خاصی درست میشند. اگه اینجوری باشه، این نوشتهی من آب در هاون کوبیدن بوده…، و همین یهمقدار از هاست از کیسهام رفته.
پ.ن: عکس از ویکیپدیای صمد بهرنگی
تگها
نوشتههای مشابه
برای این نوشته، نوشتهی مشابهی وجود ندارد.
با نقلوقولی که آوردی خیلی کیف کردم.
ولی حرفتو سر مقایسه با کودکان کار اصلا دوست نداشتم شاید بخاطر تلخ بودنش یا اینکه base مقایسه اشتباه بود و اغراق توش داشت.
یادم نیست کدوم کتاب میخوندم که توش نوشته بود رشد اقتصادی چه در سطح جامعه چه در سطح فرد تهش به دوتا چیز نمود پیدا میکنه، یا طرف راحتی رو حس میکنه-مثلا به یه رفاه نسبی نسبت به قبلش- میرسه یا گند میزنه و شروع میکنه به زیاده خواهی، مثلا از آیفون ایت برسه به آیفون ایکس در حالی که هنوزم نمیدونه همون ورژن قبلیه چه امکاناتی داشته صرفا حسه رو به هر صورتی که شده میخواد تجربه کنه. یعنی بیشتر بریم سمت مصرفگرایی نه اینکه صرفا به یک رفاه برسیم. این تارگت صنعت و مارکتینگه. یعنی این هدف همون اقلیتیه که سلیقهی اکثریت رو شکل میده. نمیخواستم صرفا اینارو بگم چون خودت حتما میدونستیشون ولی به شخصه فکر میکنم بیشتر ناشی از اینه که انقدر درگیر ریزمسئلهها شدیم که فکرکردن واقعا سخت شده. من خیلی اوقات حرص میخورم که همجنسهای خودم بزرگترین دغدغهشون پیدا کردن فلان مارک کرمه و الخ.
وقتی داشتم مینوشتم همچین احساسی داشتم(یا مشابه این) خودم، اما به نظرم اغراقی توش نیست. همهی این تضادها به فاصلهی چندساعت اتفاق میافته. توی مترو یه بچهای رو میبینی که دستمال کاغذی میفروشه، توی تلویزیون اون تبلیغات رو میبینی. ببین حرف من این نیست که چرا اون بچههای توی آگهی زندگی خوبی دارند یا چرا خونهی لوکس دارند. اصلا چرا باید حرفم این باشه؟ حرف همون 80-20ئه. یک ابزار ملی(تلویزیون)، برای عدهی کمی از ملت خرج میشه.
واقعا دوست دارم بگم نه، این حرف درست نیست و هرچیزی باید سرجای خودش باشه؛ آگهی سرجاش، رسیدگی به این مشکل جامعه هم سرجاش. اما نمیشه واقعا. و این اعتراض رو از یه جهت خیلی وارد میدونم؛ همون دولتی بودن صداوسیما. همهی این پولها میره به جیب دولت و البته چندتا نهاد دیگه. نمیشه گفت متولی صداسیما دولته و متولی و مسئول این مشکلات یک سازمان دیگه.
با حرفات موافقم و همیشه توی این بحثها یاد فیلم Fight Club میافتم؛ «چون ما مصرفکنندهایم». ناگفته نمونه که گذر از این مرحله یا نیفتادن توی این مشکل خیلی سخته واقعا، در عمل واقعا سخته.
توی این بحث زیادهخواهی که گفتی، شاید یه دیدگاه منطقی اما نادرست وجود داشته باشه. صرفا منطقی. توی اقتصاد به شکل خیلی ساده و خلاصه، یه چیزی میدیم و یه چیزی میگیریم که تهش احساس رضایت کنیم. حالا اگه اینجوری نگاه کنیم که هدف از پیدا کردن فلان مارک کرم رضایت باشه، خب حرجی نیست بهش. درسته که این رضایته یه رضایت اشتباهه، اما خب رضایته بههرحال…
همچنان که روی موضوع زیادهخواهی هستیم، شاید خوندن این مونولوگ از فیلم Apocalypto خالی از لطف نباشه:
پیرمرد قصهگو: «و انسان تنها نشسته بود، غرقه در اندوه. حیوانات نزدیکش نشستند و گفتند: “ما دوست نداریم تو را اینگونه غمگین ببینیم. هرچیز که آرزو داری از ما بخواه.»
انسان گفت: «میخواهم تیزبین باشم.»
کرکس جواب داد: «بینایی من مال تو.»
انسان گفت: «میخواهم قویدست باشم.»
پلنگ گفت: «مانند من قدرتمند خواهی شد.»
انسان گفت: «میخواهم اسرار زمین را بدانم.»
مار گفت: «نشانت خواهم داد.»
و سپس تمام حیوانات هرچه داشتند به او دادند. وقتی انسان همه چیز را گرفت و رفت، جغد به بقیه گفت: «انسان خیلی چیزها میداند و قادر است کارهای زیادی انجام دهد. من میترسم!»
گوزن گفت: «ولی انسان هرچه آرزو داشت دارد، دیگر جای اندوه و ترس نیست.»
اما جغد جواب داد: «نه. حفرهای درون انسان دیدم. آنقدر عمیق که کسی را یارای پر کردن آن نیست. این همان چیزی است که او را غمگین میکند و مجبورش میکند بخواهد. او آنقدر به خواستن ادامه میدهد تا روزی هستی میگوید: من تمام شدهام و دیگر چیزی ندارم پیشکش کنم!»
مرسی بابت کامنتات.