
دانشگاه آزاد-واحد علوم و تحقیقات؛ جدیدترین راه رسیدن به خدا
به قول رضا مارمولک، «به عدد آدمهای روی زمین، راه هست برای رسیدن به خدا». با یکم تغییر، میتونیم بگیم: به عدد اشیاء روی زمین، راه هست برای رسیدن به خدا. ترمی ۳تا۴ میلیون رو میگیرین چه غلطی میکنین باهاش؟ الان سه روز رد شده، یه صحبت رسمی درستودرمون دربارهاش نشده. حتی لائیکترین، آتئیستترین، و پوچگراترین انسانهای روی زمین هم انقدر مرگ رو آسون نمیگیرند، که مسئولین امر ما میگیرند. یعنی صبح بری دانشگاه، اتوبوس چپ کنه، و بمیری؟ همین؟
این یه صبح ساده نیست. پشت این صبح، شبها و صبحهای زیادی شاهد زحمت کشیدن خود این فرد و خانوادهاش بودند، شاهد امیدها و آرزوهای زیادی بودند، شاهد این بودند که حتی توی این ایران عجیب و غریب این روزها، بازم این فرد برای صبح روز بعد برنامه داشته. برنامهای که حتی یک درصد شامل «رفتن به دانشگاه و کشته شدن توسط اتوبوس دانشگاه» نمیشده.
مرگ میتونه خیلی غیرمنتظرهتر از چیزی که ما فکر میکنیم به سراغمون بیاد. این جمله ممکنه کلیشهای به نظر برسه، اما واقعیت همینه. چندوقت پیش یه پست خیلی شوکهکننده و بهتآور توی اینستاگرام آقای فرنود خوندم در مورد اینکه سرطان داشتن و الان بهبود پیدا کردند. همین پست باعث شد که به سرم بزنه من هم یه پست مشابه که در مورد اتفاقی که برای خودم افتاد بنویسم، که این حادثه پیش اومد و جدیجدی دیدم که مرگ اونقدرا هم ما رو فراموش نمیکنه.
میگم مرگ با همهی گرفتاریهاش و شلوغ بودن سرش، بازم به یادمونه. داستان اینه که این ترم درسی به اسم سیستمعامل پیشرفته داشتم. استادش خیلی باحال بود. همون اولین جلسه توجهام رو جلب کرد. توی این فکر بودم که ببینم چیا ارائه میده تا تا ترم بعد هم باهاش کلاس بگیرم، که فهمیدم قراره یه همایش هوش مالی در اواخر یا اواسط دی توی واحد علوم و تحقیقات برگزار کنه. من علاقهی چندانی به همایشها و سمینارهایی با این موضوعات ندارم، امابه خاطر اینکه این استاد سخنرانش بود، قصد شرکت توی این یکی رو داشتم. خلاصه چندوقتی گذشت و آخرای ترم شد که من با یه بعد دیگه از ویژگیها و عقاید این استاد آشنا شدم که خوشم نیومد و کلا نظرم برگشت، و متعاقب اون قید اون سمینار رو هم زدم.
اگه با اون دسته از عقاید اون استاد مشکل نمیداشتم، و اگه این حادثه یا اون سمینار یک هفته اینور اونور میشد، کی میدونه؟ شاید ما هم توی اون اتوبوس میبودیم. شاید کنار اون جاده و اون گاردریلی که باید میبود و نبود، در حال راه رفتن میبودیم…اکه مرگ هم یکم ما رو فراموش کنه، لکن مسئولین خدوم ملت هستند و نمیذارن این اتفاق رخ بده.
رضای عزیز
سلام
اول اینکه من هم ناراحت شدم بابت اتفاقی که برای اون دانشجوها افتاد، دلم برای پدر و مادری کبابه که با هزار آرزو بچه شون رو فرستاده بودند دانشکاه و به قول قدیمیها تازه میوهی زندگی این بچهها داشت به ثمر مینشست که … ای داد بیداد
اما در مورد مرگ هم با شما موافقم، این مرگ خبر نمیکنه، واقعا تمام آرزوها و برنامههای ما به هیچ کجاش نیست. فکر کن سالهای سال زحمت کشیدی و درس خوندی و تلاش کردی و حالا یه روز مونده به فارق التحصیلی یقهتو میگیره.
اونقدر مرگ به ما نزدیکه و ما از اون دوریم که هر بار باشنیدن خبر مرگ شوکه میشیم. دقیقا هر بار.
امروز توی چالش هزار کلمه روزانه در مورد ارزش زندگی نوشتم و فقط به خاطر نگاه به مرگ میشه گفت این زندگی ارزش این همه غصه و اعصاب خوردی و دعوا و اینها رو نداره. اصلا ارزش نداره و ما متاسفانه بعضی وقتها دیر متوجه این موضوع میشیم.
چیزی که هیچ گونه وفایی نمیکند
من در تعجبم که غم او چرا خورند؟
این جامها چه فایده؟ چون بر کند اجل
وین پردها چه سود؟ که بر ما همیدرند
موفق باشی برادر
سلام حسینجان
انقدر تعداد این اتفاقات زیاد شده که یه جورایی سِر شدیم؛ و این خیلی بده. تعجب میکنیم، ناراحت میشیم، اما خیلی زود میپذیریم.
آره. یکی از اون “چرا”ها توی پست ارباب جنگ همین سوال بود. وقتی دیگه ته تهش همهچیز تموم میشه، چرا باید تن به این همه بیاخلاقیها داد؟
دقیقا وقتی کسی میمیره، بیشترمون یاد این میفتیم که زندگی بیارزشه، یاد اینکه دوام زندگی مثل دوام یه برگ درخته توی پاییز. ولی چندروز بعدش…
مرسی بابت این شعر قشنگ.
مخلصیم.
خوشحالم که سالمی رضا
و کلی دلم گرفته بابت این خرتوخریها
ممنون سحر.
منم.