
جمعهی بعد از تولد خود را چگونه گذراندید؟+عکس
هفتهی پیش، پنجشنبه، تولد من بود. دوستان و خانواده با تماس گرفتن و ارسال کلیپ، استوری، ویس، پیام، بنر، اعلامیه، و تاج گل به یاد ما بودند، که خب جا داره دوباره ازشون تشکر کنم؛ دوستان و خانواده مرسی. گذشته از این حرفها، یکی از ابهاماتی که توی تولد و تبریک گفتن و اینا هست، اینکه چرا باید تولد یک نفر رو به خودش تبریک بگیم؟ نه جدی. آخه اون که هیچ کار خاصی نکرده. فقط اومده بیرون(حالا یا طبیعی یا سزارین). ولله اگر قرار به گفتن تبریکه، باید به پدر و مادر طرف تبریک بگیم، که حالا به هر نحوی(به ما چه که چجوری؟) تونستند این پروسهی مخاطرهانگیز رو با موفقیت به اتمام برسونند. یا اگه دیگه طرف خیلی اهل حال بوده و جامعه باهاش حال میکرده، تولدش رو به جامعه تبریک بگیم.
بنده در زمستان سال ۱۳۷۱خورشیدی، در بامداد روز یازدهم بهمن دیده به جهان گشودم(انشالا مبارک همهتون باشم). این اتفاق تاریخی در شهر سبزوار رقم خورد. در روایات نامعتبر اینجوری اومده که همزمان با به دنیا اومدن یک نوزاد ذکور در خانوادهی سنگسفیدی، به تاریخ ۷۱/۱۱/۱۱، استادیوم نوکمپ در بارسلونا لرزیده، تمامی کامپیوترها و سرورها به مدت ۱۱ثانیه از کار افتاده، و نور خیرهکنندهای توی آسمون دیده شده. البته سالها بعد مشخص شد که اون لرزش در واقع زمینلرزهای بوده که شهر بارسلونا و حومه رو لرزونده، و اون نور خیرهکننده در واقع طلوع خورشید بوده. محققان در مورد قطعی سرورها هنوز به نتیجهی قابل اتکایی دست پیدا نکردند.
خیلی دوست داشتم که بگم «او سالهای ابتدایی رو در فلانجا بود، و سالهای بعد را در فلانجا»، اما حقیقت اینه که من پیشدبستانی و دبستان و راهنمایی و دبیرستان و حتی قسمت اعظم دانشگاهم رو سبزوار بودم. لذا در این برهه از زمان خاطرهی خاص و هیجانانگیزی ندارم که براتون تعریف کنم(اگه به چیزی برخوردم بهتون خبر میدم). بنده پیشدبستانی رو یادم نیست کجا بودم، اما در دبستان مقداد تحصیل کردم. دورهی راهنمایی رو در مدرسهی بعثت گذروندم، و دبیرستان رو در هنرستان دکتر علی شریعتی. یکی از انتخابهای احمقانهی بنده همین انتخاب رشتهای غیر از کامپیوتر بود(ساختوتولید). ابتدا در دانشکدهی فنی امام خمینی به تحصیل مشغول شده، در ادامه به مانند فارست گامپ(وقتی داشتت میدویید و یهو ایستاد) یهو به خود آمده و تغییر رشته داده، و به دانشگاه رها(آزاد) سبزوار رفتم. سپس برای تحصیل در مقطع ارشد به پایتخت آمده و در حال حاضر در حال نوشتن این خزعبلات هستم.
این دومین تولدی بود که خونه نبودم. اگه به همین منوال پیش بره…در سالهای آینده تعداد تولدهایی که تو خونه نبودم، از تعداد تولدهایی که تو سبزوار بودم پیشی(شایدم هاپو) میگیره. چه میشه کرد؟ زندگیه دیگه… . از آخرین باری که خونه بودم، سهماه میگذره. دلتنگی، عجیب ما رو میفشاره. این باعث شد پنجشنبه و جمعه، سه یا چهار بار با بیت تماس تصویری برقرار کنیم.
حالا این دومین تولد رو چطور سپری کردیم؟ هیچی. به این منوال که صبح بیدار شدیم، رفتیم پای سیستم، همون کارهای همیشگی رو انجام دادیم. شبش با ممد رفتیم پارک لاله. از اولین جاهایی که من بعد از اومدن به اینجا رفتم، انقلاب و همون حولوحوش بود. واسه همین از اون منطقه خوشم میاد. خلاصه، رفتیم اونجا، کمی چیزمیز خوردیم، و به سمت خانه رهسپار شدیم. همین، تصور دیگهای داشتین؟
و برسیم به روز بعدش. جمعه صبح از خواب بیدار شده، و با ممد گفتیم چه کنیم؟ چه نکنیم؟ تصمیم بر این شد یه دستی به سر و روی خونه بکشیم. قرار شد بنده ظروف رو واش کنم، و ممد خونه رو کلین. در حینی که مشغول شستن ظروف بودم، تصمیم گرفته کیچن رو هم تمیز کنم. آقا ما توی این ادویهجات یه چیزایی پیدا کردیم که روحمون هم خبر نداشت اینا چی هست اصلا. یعنی برای یک خونه دانشجویی، این حجم از تنوع در ادویه، و کلا خرتوپرت، خیلی عجیب بود. دلیل این فراوانی در خونهی ما این بود که اهل بیت چندباری رفتوآمد کرده بودند و خب با خودشون نعمات زیادی میآوردند. مثلا ما اینجا لوازم ساختن کیک رو هم داریم(تکنولوژیاش رو اما، نه). لذا بنده چیزهایی رو که هیچ دانشی نسبت بهشون نداشتم، در یک کتگوری جداگانه قرار دادم:

?!WTF
ولی خب چیزای به دردبخور هم داشتیم، زیادم داشتیم. یکی از اونها این بود:

فرد اعلاء
برای سهولت کار، روی هر چیزی نوشتم توش چیه.

به این صورت
ادامهی جمعه رو یکیدوبار دیگه با خونه تماسهای صوتی و تصویری برقرار کردیم. و خب البته به این فکر میکردم که کی قراره برم خونه؟ این تعطیلات که نشد. عید؟ شاید، شایدم نه…
عکس کاور حولوحوش همون پارکه. پارسال، وقتی برف اومد.
این هم عکسی که گذر عمر ما رو نشون میده…

بنده؛ در طفولیت و بزرگسالی. عکس بزرگسالی در همان شب و در پارک مذکور گرفته شده.
رضا جان
سلام
1- تولدت رو با یه ماه و چند روز تاخیر بهت تبریک میگم و البته که تاکید میکنم به خودت تبریک میگم. شروع رضا بودنت از اون روز بوده دیگه نه؟
2- بابا بزرگ بنده یه عکس از دوران سربازیش داره که مربوط به زمان مصدقه، اون عکس از این عکس بچگی تو و از لحاظ وضوح از این عکس پارک لاله تو، با کیفیتتره برادر. شما که خودت کار فرانت اند میکنی دقت نظر داشته باشه دیگه برادر.
موفق باشی
سلام حسینجان.
1. سلامت باشی، ممنون. آره تقریبا. البته استارت کار از نهماه قبل خورده بود.
2. آقا عکس بچگی رو ما از دهن شیر کشیدیم بیرون…کیفیت پاییناش رو بر من ببخشا. عکس بزرگسالی هم والا تقصیر من نیست، نور کم بود:دی. ولی چشم، زین پس حواسم رو بیشتر به کار میدم.
مخلصیم.
سلاااام
تولدت مباارک
با این نگاه تولد منم موافقم ولی خانوادم نه، میگن مارو با خودت قاطی نکن 😐
راستی ۱۱ روزم صبر میکردی ۲۲ بهمن به دنیا میومدیااا
با پارک لاله رابطه خوبی ندارم، یبار گشت ارشاد مارو قرین رحمت نمود
سر «رعنا» کلی خندیدم، فکر میکردم از اولش نرمافزار خوندی
امیدوارم همیشه موفق و شاد باشی رضای عزیز
سلام. تولد همهمون مبارک…این حرفا چیه…
آره دقیقا خانوادهی منم همین رو گفتند…
خب حوصلهام سر رفته بود سحر. اونجا به جز بند ناف هیچی نداشتم باهاش بازی کنم.
چطور به من گیر ندادند؟
نه…اول یه چیز دیگه میخوندم(اینو گفته بودم تو سایتت یه بار ولی).
مرسی سحرجان…خوشحال شدم. بازم پیش ما بیاین.