
اولین «یلدا»یی که در خانه نبودم
روالم برای اطلاع رسانی پستهای وبلاگ اینه که بعد از انتشارشون، یه اسکرینشات ازشون توی اینستا میذارم. با این هدف که بتونه در صورت وجود، مخاطب خودش رو پیدا کنه. یک سری از نوشتهها رو اما، ترجیح میدم این کار رو براشون انجام ندم. مثل همین پست. دلیلم درونگرا بودنمه. اما همزمان با اینکه نمیخوام بروز بدم این حال و احوالم رو، در تلاش این هستم که یه راهی پیدا کنم تا بتونم بروز بدم! دنبال یه توازن بین این دوتا نیرو میگردم.
نتیجهی دنبال این توازن گشتن این شد که بنویسم، اما نگم که نوشتم. مخاطبهای وبلاگ دودسته هستند. اونایی که گهگداری به سایت سر میزنن، و اونایی که گذری هستن و مهمون چنددقیقه… . خوندن این پستها توسط دستهی دوم تناقضی با درونگرا بودن من نداره، گذرشون میافته به اینجا، میبینن یه رضانامی چهارخط نوشته و همین. از اون طرف مشکلی با خوندن دستهی دوم هم وجود نداره، اونایی که کموبیش به اینجا سر میزنن از محارم هستند، خودین…
جمعهست، سی آذر. ساعت ۹:۲۰ شب. امسال اولین سالیه که این شب رو خونه نیستم. فکر میکردم سخت باشه، عجیب باشه، اما الان میبینم نه؛ اتفاق خیلی خاصی نیفتاده. خانواده اصرار زیادی داشتن که برم، ولی واقعا به صرفه نبود. همین الان که دارم درباره رفتن و اتوبوس مینویسم، پشتم میلرزه.
من «فرانک سیناترا» گوش میدم، رفیقم «هایده». من روی یه تِم وردپرسی وبلاگی کار میکنم، رفیقم درباره آخرین روزای خدمت سربازیش تلفنی با خانوادهاش حرف میزنه. من «هایده» گوش میدم، رفیقم تو تلگرام چت میکنه. یکم بعدش اما، سر سفرهی کامپکتشدهی یلدامون، نارنگی و شیرینیهای مورد علاقهی من، یعنی «ناپلئونی» و «نونخامهای»(روحی فداهم) میخوریم. من برمیگردم پای کامپیوتر و شروع میکنم به نوشتن این پست، اون توی تلگرامه.
یکی دو سالی میشه(شایدم بیشتر. راستی چرا چندوقتیه توی تخمین زمان اتفاقاتی که برام افتاده انقدر نامطمئنم؟ حتی این چندوقت رو هم نمیدونم دقیقا) که با گوشت و پوست و استخون درک کردم که هر اتفاقی، و هر کسی، چیزی برای یاد دادن به من داره. دیگه این هنر منه که بتونم یاد بگیرم یا نه. از وقتی زندگی دانشجوییِ مجردی رو شروع کردم، خیلی چیزها فهمیدم. استرسهای مالی، دلتنگیهای غربت، بیشتر و بیشتر فکر کردن به آینده، بیشتر و بیشتر فکر کردن به خاطرات، از جمله دستاوردهای من از این سبک زندگیه؛ که یک ماه و خردهای دیگه یکسالگی رو پر میکنه.
برمیگردم پای سیستم. هدفون رو که میذارم تو گوشم، دور میشم. الانشم دورم، ولی با گذاشتن هدفون دورتر میشم. ده روزه که روزی خیلیبار «اهواک» گوش میدم. یادم باشه بذارمش اینستام. به همه چیز فکر میکنم. آخرین باری که ذهنم چیزی نداشت که باهاش مشغول باشه رو یادم نیست. نمیدونم، واقعا نمیدونم این خوبه یا نه؟ این از اوناییه که گذشت زمان باعث میکنه که برام مفید بوده یا مضر؛ کفهی کدوم یکی سنگینتر بوده. و من میترسم از مسائلی که گذشت زمان گواهی میده که خوب بودن یا نه…
«اهواک» گوش میدم. از «ام کلثوم» رسیدم به «عبدالحلیم حافظ». یه سری از آهنگها مو رو به تنم سیخ میکنه. یادم باشه بذارمش اینستام. انقدری که گوش دادم، تقریبا میتونم بفهمم داره چی میگه، البته نیاز دارم به سرچ. پس خودش و ترجمهاش رو سرچ میکنم. این میزان از ابرازِ بیانی احساسات برای من غریبهست. چون من احساساتم رو بیشتر با عمل نشون میدم. با این حال، بازم جذبم میکنه، روی کلمهی جذب تاکید زیادی دارم.
یکم گنگ بود.
توی «دربارهی من، جزئیتر» نوشته بودم که اینجا خیلیخیلی کم دلنوشته مینویسم. شمارنده عدد ۱ رو نشون میده…
چقدر شب قبلش با حس ششم غلط محمد حسین ، با اینکه میدونستم یلدا نمیای بازم دوست داشتم و خودمو گول زدم که میای خونه، محمد حسین هم واقعا دوست داشت شب یلدا با هم باشیم واین دلیلی بود که اون همه تو حسش اصرار داشت
اینام میگذره…
منو باش فکر می کردم توی تهران داری از نبودن با آغوش گرم خانوادت به دلایل مختلف داری حصرت می خوری وهروز دلم برات تنگ میشد ودوست داشتم بیان پیشت تااحساس تنهایی نکنی
ولی از این حرفت که بادوستات نون کره ای وشیرینی مورد علاقت میخوری خیلی خیلی خوشحال شدم
حالا بزرگتر که بشی زوایای دیگهی این نوشته رو درک میکنی😁
منم همینطور💙
نون کرهای چیه دیگه؟ نون خامهای یا همون نارنجک.
با آغوش خانواده غلطه، در آغوش خانواده. حصرت هم همینطور، درستش حسرته.
اینجا کمکم داره تبدیل به گروه خانوادگی میشه😁
یک بار نشد به داییم پیام بدم ازم غلط املایی نگیره😲
الان غلط املایی داری، فردا دزد میشی. جامعه هم باهات شوخی نداره؛ میگیره میخورتت.